در این بخش از سایت فراناز شعرهای زیبای کوتاه و طولانی از شاعران جدید و نو ظهور را خواهید خواند.
این چند ماه
که منتظرت بودم
به اندازۀ چند سال نگذشت
به اندازۀ همین چند ماه گذشت
اما فهمیدم
ماه یعنی چه
روز یعنی چه
لحظه یعنی چه
این چند ماه گذشت
و فهمیدم
گذشتن، زمان، انتظار
یعنی چه
دکتر افشین یداللهی
اشعار کوتاه و زیبا – شعر نو
و آن گاه خود را کلم های می یابی که معنایت منم
و مرا صدفی که مرواریدم تویی
و خود را اندامی که روحت منم
و مرا سینه ای که دلم تویی
و خود را معبدی که راهبش منم
و مرا قلبی که عشقش تویی
و خود را شبی که مهتابش منم
و مرا قندی که شیرینی اش تویی
و خود را طفلی که پدرش منم
و مرا شمعی که پروانه اش تویی
و خود را انتظاری که موعودش منم
و مرا التهابی که آغوشش تویی
و خود را هراسی که پناهش منم
و مرا تنهایی که انیسش تویی
و ناگهان
سرت را تکان میدهی و میگویی:
«نه، هیچ کدام!
هیچ کدام اینها نیست، چیز دیگری است.
یک حادثه ی دیگری و خلقت دیگری
و داستان دیگری است
و خدا آن را تازه آفریده است.»
دکتر علی شریعتی
سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظههای جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه ی عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمیمانی ای مانده بی من
تو را میسپارم به دلهای خسته
تو را میسپارم به مینای مهتاب
تو را میسپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را میسپارم به رویای فردا
به شب میسپارم تو را تا نسوزد
به دل میسپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایهسار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
اهورا ایمان
بذار خیال کنم هنوز
ترانه هامو میشنوی
هنوز هوامو داری و
هنوز صدامو میشنوی
بذار خیال کنم هنوز
… یه لحظه از نیازتم
اگه تمومه قصه مون
هنوز ترانه سازتم
بذار خیال کنم هنوز
پر از تب و تاب منی
روزا به فکر دیدنم
شبا پر از خواب منی
بذار خیال کنم تو دلتنگیات
غروب که میشه یاد من می افتی
تویی که قصۀ طلوع عشقو
گفتی و دوستت دارمو نگفتی
بذار خیال کنم منم
اونکه دلت تنگه براش
اونی که وقتی تنهایی
پر میشی از خاطره هاش
اونکه هنوز دوسش داری
اونکه هنوز همنفسه
بذار خیال کنم منم
اونی که بودنش بسه
دوباره فال حافظ و
دوباره توی فالمی
بذار خیال کنم بذار
اگر چه بی خیالمی…
اهورا ایمان
تاتو عاشقانه بودي شب من سحر نمي خواس
به ستاره دل نمي بست ازتو بيشترنمي خواس
تاتوعاشقانه بودي شاعرانه بود بودن
قهربود غصه باتو دور بودگريه ازمن
تاتوعاشقانه بودي واژه، باغي ازترانه
قصه، قصة يه رنگي شعر، شعرعاشقانه
من به دنبال توبودم توبه فكرهمزبوني
من تموم بيقراري توتموم مهربوني
توبه اشك اجازه دادي توي چشم من بشينه
تاغرورموشكستم گفتي عاشقي همينه
گفتي اما دل ندادي گفتي امادل نبستي
گفتي عاشقت نبودم ساده بودي كه شكستي
ساده بودم مث آينه تاتوعاشقانه بودي
فقط ازتومي نوشتم تاتوشاعرانه بودي
تا تو عاشقانه بودی…
اهورا ایمان
مثِ ترسی که با عشقه مث سایه باهات موندم
ندیدی بی تو میمردم ندیدی از تو میخوندم
منو با من رها کردی منی که لایقت بودم
منو دیدی عزیز اما ندیدی عاشقت بودم
ندیده رفتی و گفتی به دوری من عادت کن
صداتو بعد از این بینِ سکوت و گریه قسمت کن
به دوری راضیم اما نمیخوام از تو کم باشم
نگیر از من خیالت رو نگو میخوام خودم باشم
نگیر از من خیالت رو خیالت مثل بارونه
هنوز از تو غزلسازه هنوز از تو غزلخونه
برو اما به یادم باش که با یاد تو میمونم
که با عشق تو میمیرم که با عشق تو میخونم
اهورا ایمان
آخه کی انقد ، مثلِ تو نابه
چی به اندازه ی چشمای تو جذابه
آخه کی انقد ، با دلم جوره
توو دلم جایِ یه دیوونه ی مغروره
اونی که عطرش ، میمونه یادم
به هر کسی جز اون بی اعتمادم
اونی که میخوامش و میخوادم
یکیو دارم از عشقش بگم
هر چی کمه هر چی بگم اون داره
یکیو دارم حواسش به منه
عشقِ منه عاشقِ بیماره
یکیو دارم از عشقش بگم
هر چی کمه هر چی بگم اون داره
یکیو دارم حواسش به منه
عشقِ منه عاشقِ بیماره
این بی قراری قانونِ عشقه
کی جز خودت توو این سرنوشته
میدونه قلبم حتی جهنم
تو که باشی بهشته
دار و ندارِ این دل تویی تو
اصلاً قبوله هر چی بگی تو
قلبی که انقد بی تابه واست
مگه میتونه بی تو؟
یکیو دارم از عشقش بگم
هر چی کمه هر چی بگم اون داره
یکیو دارم حواسش به منه
عشقِ منه عاشقِ بیماره
یکیو دارم از عشقش بگم
هر چی کمه هر چی بگم اون داره
یکیو دارم حواسش به منه
عشقِ منه عاشقِ بیماره
عاطفه حبیبی
” کاش بتونی ”
عذابه بی تو عذاب عادته من شده قرصایه خواب
خیلی وقته رفتی و شکسته شدم زل نمیزنم تو آینه به خودم
کاش یکی حس کنه دردمو که دله من چقدر تنهاست
کاش میشد یه روز ببنیم تو رو حتی اگه دلت منو نخواست
کاش بتونی پیشم بمونی پیر شدم تو اوجه جوونی
کاشکی خودت رو برسونی دل دوباره آروم نداره
کی منو میتونه جز تو آروم کنه با یه اشاره
کاش یکی حس کنه دردمو که دله من چقدر تنهاست
کاش میشد یه روزی ببینم تو رو حتی اگه دلت منو نخواست
کاش بتونی پیشم بمونی پیر شدم تو اوجه جوونی
کاشکی خودت رو برسونی دل دوباره آروم نداره
کی منو میتونه جز تو آروم کنه با یه اشاره
کاش بتونی پیشم بمونی پیر شدم تو اوجه جوونی
کاشکی خودت رو برسونی دل دوباره آروم نداره
کی منو میتونه جز تو آروم کنه با یه اشاره
عاطفه حبیبی
چی مگه تو دنیا مث این آرامش چشماته
مات توام وقتی میبینم خنده رو لبهاته
مثل تو کی میتونه منو آروم کنه با حرفاش
غیر تو کی تونست بهم ثابت کنه دوسم داش
تویی اون کسی که باید از زمان گذشت و دید
همه ساعتا رو وقت رفتنت عقب کشید
تو هوا نباشه عطر تو قدم نمیزنم
تو شدی دلیل زندگیم و زنده بودنم
همه میگن روت حساسم، آخه تو فرق داری واسم
عاشقم کن با یه جرعه، آخه چشمات جاذبه داره
حتا تو بیداری و خوابم، دوست دارم تصویر تو باشه
همه جا باشی تو کنارم، عشق و این دیوونگیاشه
دور و ورم چیدم همه اون عکسای دوتایی رو
دیگه نمیشناسم بجز آغوش تو جایی رو
غصه و غم وقتی تو کنارم باشی ازم دوره
چی تو نگات داری که تقصیر منه مغروره
تو بهم بگو کجا بدون من قدم زدی
که تعادل یه شهرو با نگات بهم زدی
کیو دیدی مثل من بخنده با چشای خیس
همه زندگیمی دل بریدن از تو ساده نیس
همه میگن روت حساسم، آخه تو فرق داری واسم
عاشقم کن با یه جرعه، آخه چشمات جاذبه داره
حتا تو بیداری و خوابم، دوست دارم تصویر تو باشه
همه جا باشی تو کنارم، عشق و این دیوونگیاشه
عاطفه حبیبی
اشعار کوتاه و زیبا – شعر نو
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما
آنسان شدهام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که میآیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همهی بودن ما جز هوسی نیست
هوشنگ ابتهاج
اشعار کوتاه و زیبا – شعر نو
روزی که برای اولین بار
تو را خواهم بوسید
یادت باشد
کار ناتمامی نداشته باشی
یادت باشد
حرفهای آخرت را
به خودت
و همه
گفته باشی
فکر برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سرت بیرون کن
تو
در جادهای بیبازگشت قدم میگذاری
که شباهتی به خیابانهای شهر ندارد
با تردید
بیتردید
کم میآوری..
دکتر افشین یداللهی
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها
پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت..
گنجشکها
از روی عادت نمیخوانند،
سرودی دستهجمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن
به تو..
باران برای تو میبارد
و رنگینکمان
– ایستاده بر پنجهی پاهایش –
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند.
نسیم هم مُدام
میرود و بازمیگردد
با رؤیای گذر از درز روسری
و دزدیدن عطر موهایت!
زمین و عقربهی ساعتها
برای تو میگردند
و من
به دورِ تو!
یغما گلرویی
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی، اما
خواب نوشین کبوترها را
در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت:
«چه تهیدستی مرد»
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ
بی تو در می یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی؟
نه، دریغا، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می خواندی
حمید مصدق
ای که تقدیر تو را دور زمن ساخت سلام
نامه ای دارم از فاصله ها
چندشب بود که من خواب تو را میدیدم
خواب دیدم که فراری شده ای
می گریزی از شهر
جارچی ها همه جا نام تورا می خوانند
پاسبانان همه جا عکس تو را می کوبند
توی هر کوی و گذرقصه ی تبعید تو بود
مردم و تیر و تفنگ
اسبهایی چابک
متهم قاتل گلهای سفید
جایزه: یک گل رز
و تو میدانی من عاشق گلهای رزام
دوست دارم بنویسی به کجا خواهی رفت
و چرا مردم این شهر تو را قاتل گل میدانند
نگرانت شده ام
بی جوابم مگذار
پشت پاکت بنویس: متهم فاتل گلهای سفید
توکه میدانی من عاشق گلهای رزام
شهلا روشنی
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم ترا پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز ترا در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم ترا با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
دکتر افشین یداللهی