گوش کن تا دامنت پُر دُرّ کنم
آگهت از زینت چادر کنم
دختران را سدّ فحشا، چادر است
عزت دنیا و عقبی چادر است
حفظ چادر، امر حیّ اعظم است
دست رَد بر سینه ی نامحرم است
حفظ چادر تا که گردد پرده دار
می شود هر دختری، کامل عیار
حفظ چادر نهی زشتی میکند
دوزخی زن را بهشتی می کند
حفظ چادر قدر زن را قائمه ست
زان که چادر یادگار فاطمه ست
این کلام نَغز از پیغمبر است
حفظ چادر بهر زنها سنگر است
بشنو از من، دست و پا گیرش مخوان
از جوانان است، از پیرش مخوان
حفظ چادر از برای بانوان
نصِّ قرآن است؛ چون حِصن اَمان
حفظ چادر خطّ و مشی زندگی ست
بی حجابی منشأ آلودگی ست
نیست چادر بهر ما محدودیت
بلکه باشد بهترین مصونیت
تا شَوی ایمن ز خشم کردگار
چادرت را از سر خود بر مدار
خواهرم! مریم و زهرا چو شود اُسوه ی تو
نفروشی گُهرِ خویش به هر چشمِ پلید
به خدا پاک ترینی و نیرزد که دَمی
ببَرَد دیوِ سیه از دلِ تو، نورِ سپید
عفّت و پاکیِ زن کهنه نگردد به زمان
تا ابد چادرِ زینب، خوش و تازه ست و جدید
آنکه گوید به تو بگشای ز سر، بندِ حجاب
بیگمان دوخته بر عفّتِ تو چشمِ امید
تارِ مویی ز تو چون دیده ی دزدان بیند
ابر، گریان شود از حزن و غمِ عرشِ مجید
تو توانی که شبی نیک بخوابی تا صبح
وانگه از عمد، نبندی درِ منزل به کلید؟
خواهرم! خانه ی تن، منزلتش افزون است
آنکه تن داد به شیطان، به خدا خیر ندید
این همه جُرم و جنایت، همه از شهوتِ ماست
همه از معصیتِ ماست که حق نیست پدید
ای خوشا آنکه سرِ نفسِ ستمکاره ی خویش
به اطاعت ز خدا، با شَعَف و عشق بُرید
ای خوشا آنکه میانِ هوسِ خویش و خدا
از سرِ خویش گذشت و نَفَسِ یار گُزید
ای خوشا آنکه به ایّامِ جوانی و خوشی
عقلِ پیریش چو خورشیدِ فلک گشت پدید
ای خوش آن پیر که برگشت به راهِ معبود
چون که بیحاصلیِ جلوه گری را فهمید
حسرتا آنکه دمادم، رهِ ابلیس سپرد
حسرتا آنکه دَمی حرفِ خدا را نشنید
حسرتا آنکه دَمِ مرگ، نگاهش جویان
تا چه کَس بر سر و مویش کفنِ سرد کشید
خواهرم! حال که زیبایی و قدرت داری
راهِ حق رو! نه در آن دَم که دَمِ مرگ رسید
مطمئن باش که او، حقِّ تو ناحق نکند
اجرِ تقوای زنان نیست کم از اجرِ شهید
تن داده است چشم حریفان چو خواب را
غافل شدند جمله، عفاف و حجاب را
بی بند و بار زن چو برون آمد از نقاب
از دشمنان گرفت طریق عتاب را
ای بی حجاب از چه کُنی جلوه دروغ
وا دادهای ز دست، حساب و کتاب را
چادری هستم و محجبه ام
دختری از تبار عاشورا
مادرم شد کنیز فاطمه و
پدرم شد غلام شیرخدا
دل نبرده ز من مد امروز
دلخوشم بر حجاب دیروزم
در مصاف نگاه آلوده
شکرلله همیشه پیروزم
کرده ام حفظ با حجاب خود
حرمت رنگ سرخ خون شهید
از سیاهیِ چادرم گشته
رنگ رخسار من زلال و سپید
خواهرم زکات جمالت
حجاب است
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
بگو برهنه به خاکم کنند
سرا پا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،–
که بی شایبه حجابی
با خاک
عاشقانه
در آمیختن می خواهم.
مرا سخت ببوس
میانه ی این آغوش های آسان
مرا میان حجاب گیسوانت پنهان کن
مرا بپوش
از چشم های بی پروا
مرا غرق کن
در تلاطم آغوشت …
زلفکانت خود حجابی بر نگاهت میکشد
وای از آن روزی که زلفت از حجاب آید برون
شعر که حجاب ندارد
آرایه نمیبندد
شعر که لباس نمیپوشد
همیشه میخندد
در چشمهای تو
اوج میگیرد
در نگاه من
سرریز میکند
قسم به قلم
و آنچه میتراود از آن
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم
بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
بگذر ز حجاب خودپرستی
معشوقه بی حجاب دریاب
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود
اگر حجاب کنی از خدا، فرشته شوی
چنین که می کنی از مردمان حجاب اینجا
چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم
شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی شدست
در خامشیست تابش خورشید بی حجاب
خاموش کاین حجاب ز گفتار می رسد
سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند
تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند
بیمست شراره آه مشتاق
کآتش بزند حجاب مستور
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
حسن پوشیده بود زیر نقاب
عشق برداشت از میانه حجاب
گر شما محرم ضمیر نه اید
فاسئلوهن من وراء حجاب
خواهی خود را بدو بدوزی
برخیز و حجاب نفس بردر
خود باد حجاب را رباید
ما منتظران باد باشیم
قانع نشوم به نور روزن
بشکاف حجاب بام برگو
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن
که را مجال نظر بر جمال میمونت
بدین صفت که تو دل می بری ورای حجاب
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابرست
سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده چون بنماید جمال دوست
میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم
نقاب اگر به رخ دلبران حجاب شود
رخ لطیف تو بی پرده از نقاب شود
اسیر عشق تو دلتنگ از الم نشود
حجاب خنده این کبک کوه غم نشود
فغان که شرم محبت امان نداد مرا
که دیده آب دهم زان رخ حجاب آلود
مدار شرم توقع ازان حیانا ترس
که بوسه برلب پیمانه بی حجاب دهد
دل ترا نفشرده است پنجه دردی
چگونه اشک به چشم تو بی حجاب آید
مرا تعجب ازان پر حجاب می آید
که در خیال چسان بی نقاب می آید
حجاب جرأت دزدست روشنایی شب
دل از گناه چو شد پاک جان بیاساید
ز روی دل بفشانید گرد هستی را
نظر به شاهد مقصود بی حجاب کنید
در پرده حجاب چه لذت بود ز وصل
مرغ قفس چه فیض ز گلزار می برد
خطی که بود نامه امید عاشقان
چون آیه عذاب ز رحمت حجاب شد
هست عشق آتشی، که شعله آن
سوزد از دل حجاب هر حدثان
صورتت چون شد حجاب راه تو
محو کن، تا سیرتت زیبا شود
مکن حجاب وجودت لباس دیبا را
که نیست حاجت دیبا وجود زیبا را
میان به کشتن من بسته ای و خرسندم
که در میانه نخستین حجاب ما جان است
تو در حجاب رفته به چندین هزار ناز
من منتظر که دامن خرگاه می کشند
به یک تجلی رخسار او جهان می سوخت
اگر حجاب نمی شد نقاب گیسویش
دایم ای طره حجاب رخ یاری گویا
نایب حاجب دربار شه ایرانی
عجب مدار اگر جان حجاب جانانست
ریاضتی کن و بگذار نفس غوغا را
تیغ حجابست رها کن حجاب
بر رخ من گرم بزن یک دو مشت
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی