یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی
خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی
شتاب مکن
که ابر بر خانهات ببارد
و عشق
در تکهای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط میکند
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف میکند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق میشکند و میمیرد
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما می کني
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی
شب چون دل عاشقان
پر از سودا شد
از چشم بد و نیک تنها باشد.
عشقت نهايتی ندارد
من هر روز دوست داشتنت
را تمرین می کنم
برای بيشتر عاشقت بودن
بخند محبوب من
تو که میخندی، زندگیِ من
رنگ دیگری به خود می گیرد
غم هایم فراری می شوند
تا می توانی بخند
تمام آغوشم را
برایت باز می کنم
قلب من
وقتی در مجاورت قلب توست آرام میگیرد
دور نباش
در این دنیای کوچک
در این آغوش دنج
نزدیک تر باش، از روح به جان
نزدیک تر باش، از جان به تن
نزدیک تر باش، از تن به من
تو، خود من باش
به قدمت عشق سوگند
در گلوگاهِ من
درخت سیبی هست
که از آن
مردی را
بر دار کردهاند.
اگر دهان میگشایم
و روی میگردانی
بگردان
اما به قِدمَتِ عشق سوگند
که تباهیِ من
از مِی و افیون نیست.
اوست که در گلوگاهم
آویخته است و
میپوسد
آرام آرام
به چشمهایم زل زد و گفت :
– با هم درستش می کنیم !
و من تازه فهمیدم تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد،
“با هم”……چه لذتی داشت این با هم، حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد ؛
حتی اگر تمام سرمایه ام بر باد می رفت .
حسی که به واژه ی ” با هم ” داشتم را
با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه نمی کردم!…
تنها کسی که وحشت تنهایی را درک کرده باشد،
می توانست حس من را در آن لحظات، درک کند!
بهار عاشقان حال تـو باشد
خوشی ها ثبت احوال تـو باشد
فقط یک قلب عاشق پیشه دارم
کـه آنهم پیشکش مال تـو باشد
قانون انتظار میگه :
منتظر هر چی باشی وارد زندگیت میشه
پس دائم با خودت تکرار کن
مـن تمام لحظات
منتظر عالیترین اتفاق ها هستم
نذر آغوشت کجاست
صدبغل آورده ام
خط لبهایت کجاست
صد غزل آورده ام
عطر گیسویت کجاست
شانه بادست مجنون آورده ام