مصاحبه شیرین با جمشید مشایخی درباره زندگی شخصی اش

مصاحبه شیرین با جمشید مشایخی درباره زندگی شخصی اش

مصاحبه شیرین با جمشید مشایخی درباره زندگی شخصی اش

 زندگی خصوصی جمشید مشایخی بسیار شیرین و شنیدنی است. جمشید مشایخی بازیگر پیشکسوت سینمای ایران است. در این مطلب زندگی شخصی جمشید مشایخی را از زبان او جویا شدیم و استاد مشایخی به خوبی برای خبرنگار ما نحوه ورودشان به بازیگری ، آشنایی با همسر ، بهترین خاطرات زندگی و … را توضیح دادند. فراناز در ادامه این بخش جمع بندی جامعی از گفتگو با استاد جمشید مشایخی را تهیه و گردآوری کرده است.

 

«من خاک پای مردم هستم.» بی شک با شنیدن این عبارت اولین تصویری که در ذهن علاقمندان سینما و حتی مردمی که شاید هیچ وقت او را از نزدیک ندیده اند تصویر می شود، سیمای سپید موی مهربان سینماست و اگر ملاقاتی حاصل شود هر کنش و رفتارش گواهی می شود بر باور و راستی این کلام.

 

«کمال الملک» سینمای ایران نقش بند تصویری است از آرامش، تبسم و مهربانی و حسن مطلع غزلی که در وصف اش شاید گفت، ناگزیر است از آرایه تکرار تواضع.

 

با مهربانی برای دیدار می پذیردمان هر چند که ناخوش احوال است و با تواضع برگه هایی از خاطراتش را تورق می کند، با وجود آنکه لابد از برخی ناملایمات گلایه مند است.  گفتگو با جمشید مشایخی شبیه مرور تاریخ ادبیات و سینمای معاصر است. آنقدر تصویری خاطراتش را نقل می کند که به تماشای یک اثر مستند می ماند. بی وقفه برایمان می گوید از همکاری با علی حاتمی، حمید سمندریان، بهرام بیضایی، ابراهیم گلستان، مسعود کیمیایی، بهمن فرمان آرا و … کمتر از سه مرتبه برای نام آوری آثار و بزرگانی که با آنها همکاری داشته مکث می کند.

 

با این حال از اینکه برای مرور این خاطرات تمرکزی هر چند کوتاه داشته است گلایه می کند و عامل آ« را ناخوشی چند وقت گذشته عنوان می کند.

 

قصه زندگی اش را یک خطی و پر کشش روایت می کند. آنقدر که نه نیاز به تدوین دارد و نه تنظیم اما ناگزیریم همچنان از شنیده هایی که قرار است ناگفته بماند.

 

عاشق است بر شعر، عرفان و گیتی؛ بانوی نازنینی که در این سال ها نه فقط شریک زندگی بلکه بهترین مشوق کارهای هنری اش بوده است. از دودلی هایش برای پذیرش نقش «کمال الملک» می گوید و خیری تفال این همراه همیشگی زندگی اش که باعث می شود این نقش برای سینمای ایران ماندگار بماند.

 

از شعر و عرفان که حرف می زند به وجود می آید و آنقدر عاشقانه از شفیعی کدکنی سخن می گوید که انگار مریدی است از مراد خویش. همانقدر که اهالی سینما و تئاتر را می شناسد، از همکاری با بزرگان ادبیات معاصر خاطره دارد. در این گفتگو جمشید مشایخی برایمان از تمامی این سال های پر خاطره روایتی گزیده و شیرین دارد که در ادامه می خوانید.

 

تمام خاطرات پر رنگ ما از سینما مربوط به همان دهه ها و سال هایی می شود که هنرمندان هم نسل شما در عرصه سینما حضوری فعالانه داشتند. چه اتفاقی افتاد که این کارها آنقدر خاطره ساز شد. حتی نسل امروز اولین تصورشان از سینما گره خورده است به آثاری مثل «مادر» علی حاتمی.

 

– آدم بایدایمان داشته باشد کاری که می کند برای جامعه مفید است نه اینکه اسبابی شود برای اینکه من را بشناسند. در سینما و تئاتر صحبت من مطرح نیست، صحبت از ماست. ما یک گروهیم. «کمال الملک» را یک گروه ساخت و جمشید مشایخی هم عضوی از این گروه بود. بله خطاط یا نقاش می تواند بگوید کار من است ولی ما نه! نمی توانیم این ادعا را داشته باشیم. من بازیگر، نویسنده، کارگردان و طراح لباس و گریم و همان عزیزی که چای می آورد در ساخت یک فیلم دخالت دارد.

 

یعنی اگر «کمال الملک» کار ماندگاری شد به این خاطر است که نتیجه فعالیت یک تیم حرفه ای است و همه عوامل کارشان را درست انجام داده اند.

 

– بله، هم بازیگران توانا بودند و هم فیلمبردار (خدا رحمت کند مهرداد فخیمی را)، گریم و … همه حرفه ای بودند. ممکن است برخی اشتباهاتی هم بکنند ولی کار ما گروهی است. یک گروه دست به دست هم می دهند و احساس مسئولیت می کنند و کارشان با ارزش می شود.

 

استاد اصلا چطور شد که وارد عرصه بازی و بازیگری شدید؟
– پدرم افسر مهندس تحصیلکرده ارتش بود. در آلمان و سوئد درس خوانده بود. من از همان نوجوانی به تئاتر علاقه داشتم. کلاس پنجم ابتدایی که بودم نمایشنامه می نوشتم. کارگردانی می کردم و در کنار بچه های محله بازی هم می کردم. هر وقت ما را به تهران می آوردندمی رفتیم به دیدن تئاتر. آن زمان فیلم ها دوبله نمی شد و زیرنویس داشت، بنابراین بیشتر عشق مان به تئاتر بود؛ تئاترهای لاله زار. در سال 1336 خدمت وظیفه ام که تمام شد به تهران آمدم. من در ارومیه خدمت می کردم. دایی من که می دانست به تئاتر علاقه دارم گفت یک اداره تاسیس شده به نام اداره هنرهای دراماتیک.

 

آقای شهابی یکی از مدیران اداره کل هنرهای بزرگ کشور که با دایی من دوست بود، من را به مهدی فروغ رییس اداره معرفی کرد. دکتر فروغ تحصیلکرده انگلیس بود و تئاتر خوانده بود. یک نمایشنامه ترجمه شده به من داد و گفت یک ماه وقت داری که آن را بخوانی و بعد اجرا کنی. بعد از زمان مقرر نتیجه کار را پسندید و حتی از من امتحان خط هم گرفت. در نهایت من اولین کسی بودم که در اداره هنرهای دراماتیک استخدام شدم، بنده بودم و احمد آقا ولی تلفنچی که بعدها عزیزان و هنرمندان دیگری آمدند که البته برخی از آنها سابقه کاری شان بیشتر از بنده بود؛ چند نفری در گروه هنر ملی بودند و یکی دو نفری هم در تئاتر لاله زار بازی می کردند.

 

البته دکتر فروغ دوست داشت نیروها را خودش تربیت کند و نیروی حرفه ای نیاورد. من در سال 1336 که سال تاسیس اداره بود به استخدام این اداره درآمدم. سال 1338 شادروان استاد حمید سمندریان که در آلمان کارگردانی خوانده بود آمدند. هم متن نمایشنامه آماده می کردند و هم تدریس می کردند و بعد هم آقای داود رشیدی که سال 39 به این اداره آمدند و … نمایش های ما بیشتر در تلویزیون اجرا می شد. شب های پنجشنبه هر هفته یک تئاتر اجرا می کردیم.

 

در کانال دو فعلی یا ثابت پاسال که به صورت خصوصی اداره می شد و دولتی نبود. آن موقع دستگاه ضبط نبود و برنامه به صورت زنده پخش می شد. از صبح می رفتیم جلوی دوربین تمرین می کردیم و شب هم می رفتیم برای اجرا. آن روزها سالن نمایش اداره تئاتر یک سالن کوچک بود با 60-50 صندلی. اوایل مردم ما را نمی شناختند، هنرمندان بزرگ تئاتر را رها کرده بودند و مردم تا بخواهند ما را بشناسند، باید خیلی زحمت می کشیدیم. بلیت ها را افتخاری پخش می کردیم. دهه 40 تالار 25 شهریور برای اداره ما تاسیس شد.

 

یعنی همین تماشاخانه سنگلج امروز خودمان.

 

– بله.. سال 1358 که بنده خدمتگزار بچه های اداره تئاتر شدم به یاد دارم مرحوم آل احمد یک مقاله ای نوشتند که اینجا محله سنگلج است و ای کاش نام این تماشاخانه را سنگلج می گذاشتند. آن زمان بنده با آقای جعفر والی که از هنرمندان خوب اداره تئاتر بود مشورت کردم و اسم این تالار را به تماشاخانه سنگلج تغییر دادیم. دیگر مردم هنرمندان را شناخته بودند و برای دیدن تئاتر بلیت می خریدند. من در این سال ها از همه آموختم اما بیش از همه از استاد حمید سمندریان، می توانم بگویم معلم من در تئاتر ایشان بودند.

 

کار استاد سمندریان چه ویژگی داشت که نام ایشان به نوعی مهر تاییدی بر توانایی و کارنامه فعالیت یک بازیگر محسوب می شود.

 

– ببینید ایشان یک دوره کامل کارگردانی دیده بود. حدود 8 سال در آلمان درس خوانده بود و نسبت به این حوزه شناخت کامل داشت. خودش برای ما تعریف می کرد که ما تنها کارگردانی را امتحان ندادیم و امتحان بازیگری هم دادیم؛ یعنی هر آن چیزی که به تئاتر ربط داشت را باید مطالعه می کردند و یاد می گرفتند. به همین خاطر استاد سمندریان بر این حوزه احاطه کامل داشت و خودش هم چندین نمایشنامه ترجمه کرده بود.

 

ایشان اعتقادشان بر این بود که تئاتر تلویزیونی، تئاتر نیست و به خاطر همین هم پی اس های درجه سه را برای تئاتر تلویزیونی انتخاب می کردند ولی برای صحنه برعکس، مثلا دوتا از کارهای صحنه ایشان که افتخار حضور داشتم یکی «مرده های بی کفن و دفن» اثر ژان پل سارتر بود و دیگری «آندورا» اثر ماکس فریش. البته برای کارهای تلویزیونی هم در بازی گرفتن از بازیگران کم نمی گذاشت. اعتقادشان بر این بود که تئاتر باید روی صحنه اجرا شود اما برای تئاتر تلویزیونی هم به اندازه یک تئاتر روی صحنه کار می کردند و برایش هیچ فرقی نداشت منتهی نمایشنامه ای که برای تلویزیون انتخاب می کرد، نمایشنامه درجه سه بود.

 

سال ها بعد بازیگران را گروه بندی کردند و من و جعفر والی یک گروه شدیم. من بیشتر با ایشان کار می کردم. یادم هست بعد از انقلاب در یک نمایش تلویزیونی به اسم «سبز در پاییز» کاری از فریدون فرهودی و جمشید اسماعیل خانی بازی کردم اما بعد از آن بیشتر در سینما و تلویزیون انجام وظیفه کردم تا اینکه سال 78 آقای هادی مرزبان نمایش «شب روی سنگفرش خیس» از شادروان اکبر رادی را پیشنهاد کرد.

 

در آن زمان من حدود 15-14 سالی از تئاتر دور بودم. به ایشان گفتم درست است کار من تئاتر است اما الان سال هاست که از تئاتر دورم و شما باید یک ماه جدا از گروه با من تمرین کنید تا بتوانم به سطح دیگر بازیگران برسم و این کار هم انجام شد.

 

به یاد دارم شبی قرار بود اجرای اختصاصی برای هنرمندان و بزرگان ادب داشته باشیم. برای اجرا با استاد خودم در دانشکده هنرهای دراماتیک استاد آریان پور عزیز تماس گرفتم. همسرشان که گوشی را برداشتند گفتند که من برای اجرا می آیم ولی آریان پور مریض هستند. خودت با او صحبت کن. به استاد گفتم من نمی دانستم شما مریض هستید. شرمنده هستم و نمی خواهم مزاحم شما شوم. گفت آقا این حرف ها کدام است، من می آیم. با وجود بیماری آمدند. حتی وقتی اجرا تمام شد به پشت صحنه و اتاق گریم هم آمدند که این افتخار بزرگی بود برای من.

 

علی حاتمی دین بزرگی بر سینمای ایران و معرفی بازیگران صاحب اعتبار دارد. در مورد ارتباطتان با ایشان بگویید. آشنایی با استاد حاتمی چگونه شکل گرفت.

 

– علی حاتمی اوایل سال 40 نمایشنامه می نوشت و به اداره هنرهای دراماتیک می آورد که البته آن زمان به اداره تئاتر تغییر نام داده بود. می گفت بچه هایی که کار تئاتر می کنند اگر خوش شان آمد نمایش های ایشان را هم به روی صحنه بیاورند. کسی که بیشتر از همه با ایشان دوست شد، بنده بودم.یادم هست که یک روز مرحوم حسین کسبیان و من را دعوت کرد. آن زمان حاتمی دفتری داشت و فیلم های تبلیغاتی می ساخت. گفت می خواهد فیلمی بسازد که ما دو نقش اصلی را بازی کنیم. با وجود اینکه درباره فیلم صحبت هایی هم کردیم اما به مرحله ساخت نرسید تا اینکه نوبت به ساخت فیلم «طوقی» رسید.

 

در این فیلم نقش مهمی داشتم که نمی گویم چه بود ولی با تهیه کننده به توافق نرسیدم. علی از دست من ناراحت شد و فکر کرد که دلم نمی خواهد با او کار کنم. تقریبا قهر کرده بود تا سال 52 بعد از مدت ها پیغام داد که به دفترش بروم. گفت که تصمیم گرفته 6 داستان از مثنوی حضرت مولانا را کار کند و می خواهد که من در هر 6 داستان بازی کنم. با هم که صحبت کردیم فهمید من علی را دوست دارم و اساسا بحث دیگری مطرح بود. هر کدام از قصه های این مجموعه را در یک شهر اجرا می کردیم و شادروان احمد شاملو نریشن می گفت.

 

نمی دانم الان چه بر سر این فیلم ها آمده است. دوتا از نقش ها را به یاد دارم. یکی داستان سلطان و کنیزک بود که من نقش سلطان را بازی می کردم و دیگری هم پیر جنگی. علی نوشته اش و کارش عالی بود. سال ها قبل از اینکه فوت شود در یک مصاحبه با مجله فیلم گفتم که حاتمی سعدی سینمای ایران است. آن زمان شاید به مذاق برخی ها خوش نیامد اما امروز همگی آن را قبول دارند.

 

در نهایت در اولین همکاری جدی در سال 54-53 مجموعه تلویزیونی و تاریخی «سلطان صاحبقران» را بازی کردید.

 

– بله. علی سال 53 سریال «سلطان صاحبقران» را ساخت که من نقش ناصرالدین شاه را بازی می کردم. مرحوم پرویز فنی زاده ملیجک بود. ناصر ملک مطیعی امیرکبیر را بازی می کرد. سال 54 هم «سوته دلان» ساخته شد. من، بهروز وثوقی و خانم فخری خوروش و خانم آغداشلو و …

 

جالب اینجاست که علی یک گریمور برجسته ایتالیایی را دعوت کرد. اتللو فاوا یکی از بزرگترین گریمورهای ایتالیای بود که با کارگردانان بزرگ ایتالیایی کار می کرد. وقتی به ایران آمد عاشق ایران شد و از علی خواهش کرد که در یک صحنه حضور داشته باشد. در یک صحنه باغی بود که که در آن عروسی برگزار می شد. دم در باغ صندلی گذاشته بودند و یک نفر با لباس پلیس روی آن نشسته بود که در را به روی میهمانان باز می کرد. اتللو همان آدم بود. یادم هم هست که ریش و مو را در ایتالیا می بافت و می آورد، مرد بسیار با شرفی بود.

 

بعد از «صاحبقران» یکی از شاهکارهای علی حاتمی و «هزاردستان»اش شد بهانه ای برای ادامه این همکاری.

 

– بله. اول اسمش «جاده ابریشم» بود اما در آن زمان یک فیلم خارجی به همین عنوان در تلویزیون نمایش داده می شد که علی ناچار شد نام کار را تغییر دهد. سال 58 من خدمتگزار بچه های تئاتر بودم. پیغام داد که جمشید می خواهم کلید دوربین را با تو بزنم، بعدش تو برو کارهایت را انجام بده و برای ادامه کار بیا جلوی دوربین. من با خانم خوروش بازی داشتم اما علی وقتی فیلم را دید گفت خانم خوروش بازیگر توانایی است اما از نظر سنی به نقش نمی خورد. این بود که ایشان را عوض کردند و خانم شهلا میربختیاری را برای این نقش تعیین شد.

 

شروع این کار در مجموعه خانه پیرنیا در لاله زار بود. 4 سال آنجا کار کردیم و بعد مسئولان تلویزیون عوض شدند و تا آنها بیایند بخوانند و نظر دهند چند ماه طول می کشید. آن زمان مدیران تلویزیون دائما تغییر می کردند. ما چند ماه کار می کردیم و چند ماهی بیکار بودیم. به هر طریق ساخت این سریال از سال 58 شروع شد و فکر می کنم تا سال 65 ادامه داشت. در بین وقفه های ساخت این سریال، علی نقش «کمال الملک» را به من پیشنهاد کرد.

 

یکی از بهترین و ماندگارترین نقش های کارنامه شما که خیلی هم مورد توجه قرار گرفت و سیمرغ بهترین بازیگر مرد سومین دوره جشنواره را برایتان به ارمغان آورد؛ برقراری ارتباط با این نقش گویا چندان هم راحت نبود.

 

– وقتی قرار شد نقش کمال الملک را بازی کنم با علی (حاتمی) رفتیم دیدن شاگردان استاد که هر کدام در آن زمان حدود 80-75 سالی داشتند. همه می گفتند که کمال الملک یک پیامبر بود. همگی عاشق استادشان بودند. آنقدر تحت تاثیر تعریف هایشان قرار گرفتم که از اجرای نقش ترسیدم. شبی خواب دیدم با یکی از دوستانم به نام سیامک غفاری که فامیل استاد بود به سالن ضبط صدا رفتیم. سیامک گفت که مصاحبه ای با استاد انجام داده اند که الان برایت نمایش می دهم. میکروفن را جلوی استاد گرفته بود اما صامت بود و صدا نداشت.

 

گفتم صدایی نمی شنوم. گفت چه کار داری به صدا. تو به ژست های استاد نگاه کن. متن آن فیلم صورتی بود ولی استاد و مصاحبه کننده سیاه و سفید بودند. چند لحظه بعد کمال الملک از پرده نمایش جدا شد و مقابل من ایستاد. بلند شدم و سلام کردم. گفتند تو می خواهی نقش من را بازی کنی؟ گفتم اگر اجازه بفرمایید. سوال کرد که بگو ببینم نانوا چه می کند؟ گفتم خب نان می پزد. جواب داد که «نه تو نمی توانی نقش من را بازی کنی.» گفتم اجازه دهید توضیح بدهم.

 

گفت که لازم نیست. تو نمی توانی نقش من را بازی کنی! سیامک گفت که استاد اجازه دهید جمشید توضیح بدهد. گفت نمی خواد. نه! این نمی تونه. در عالم خواب کمی ناراحت شدم و گفتم شما استاد منحصر به فردی هستید و ملت ایران برای شما احترام بسیار زیادی قائل هستند اما من هم در کارم یک نیمچه استادی هستم. یک لحظه مکث کرد و گفت آهان این شد. با من دست داد و من از خواب پریدم. در تاریکی سیگار می کشیدم و می خواستم صبح فردا به خاطر خوابی که دیده بودم از نقش انصراف بدهم.

 

گیتی از خواب بیدار شد و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. اما همسرم گفت «خب منظور استاد از نانوا، نقاش بوده و گفته که تو تا به حال نقاشی کردی که می خواهی نقش من را بازی کنی و می دانی نقاشی چیست؟» این تعبیر ایشان باعث شد که من به سراغ آقای شکیبا بروم که از استادان برجسته نقاشی هستم. خواهش کردم و مدتی شاگردی شان را کردم. البته نقاش نشدم ولی همین که شروع کردم و فهمیدم که نقاشی چه هنر سختی است برای ارتباط با نقش به من کمک کرد. بعد از آن قرار بود در «دلشدگان» بازی کنم. تست گریم هم شدم. اول شهریور شروع کار بود و مرحوم حاتمی گفت در این چند ماه باقی مانده تا شروع کار، برو هر کاری که داری انجام بده. آن زمان در سریالی بازی می کردم به نام «پیک سحر».

 

تقریبا دهم مرداد بود که مدیر تولید – علی حاتمی – و گفت که ایشان با شما کار دارند. گفتم من برای اول شهریور قرارداد بستم. گفت که ما رفتیم کاخ را بگیریم و ندادند و برنامه تغییر کرده است. گفتم من الان مدتی است که برای این سریال کار می کنم و نمی توانم آن را رها کنم. به هر طریق پولی را که به عنوان پیش قسط برای «دلشدگان» گرفته بودم جور کردم و پس دادم. در فیلم «مادر» هم گریم شدم و قرار بود نقشی را بازی کنم که باز نشد.

 

در فیلم «تختی» قرار بود نقش مردم را بازی کنم، نقش یک آدم عاشق که وقتی تختی پیروز می شود خوشحال است و وقتی شکست می خورد غمگین؛ اما این هم نشد تا اینکه یک روز با همسرش به منزل ما آمدند. ما دوتا تنها شدیم. یک خورده با هم راحت تر حرف زدیم. گفت یک نفر نمی گذارد که ما دوتا با هم کار کنیم. گفت فلانی نمی خواهد.

 

تعاملش با بازیگران چطور بود. با این همه دقت و استادی تمامی که در نگارش متن داشت آیا اتفاق می افتاد که با پیشنهاد عوامل تغییراتی در متن ایجاد کند.

 

– وقتی «سوته دلان» را کار می کردیم یک روز همه عوامل در قهوه خانه ای در فرحزاد قرار داشتیم. آن زمان فرحزاد یک جاده خاکی بود. قرار بود همگی در قهوه خانه جمع شویم و پیاده برویم امامزاده داوود. 5 روز بعد از عید بود و هوا هم سرد. من داشتم چای می خوردم، گفت جمشید کارت که تمام شد بیا حیاط قهوه خانه، حیاط برفی که یک نهر از وسط حیاط می گذشت.

 

گفت «جمشید تو که سناریو را خواندی. ما الان داریم فینال فیلم را می گیریم. من قدری دل چرکینم. به نظرت چه کار کنم.» در سکانس پایانی باید من برادرم بهروز را می بردم امامزاده و پارچه های روبان سبز را به سرش می بستم. او همانجا از دنیا می رفت. من گفتم مردم به این امامزاده اعتقاد دارند. با این کار ناامیدشان نکن. گفت به خاطر همین می خواستم با تو مشورت کنم. گفتم من سناریو را خوانده ام، افسار قاطر دست من است و برادرم روی قاطر نشسته است. خب! پس من زودتر امامزاده را می بینم، گفت بله. گفتم پس با خوشحالی برمی گردم به برادرم می گویم که ما رسیدیم اما می بینم که او روی قاطر از دنیا رفته است، تو هم یک جمله ای بگذار که مفهومش این باشد که اگر زود می رسیدیم این اتفاق نمی افتاد. یک مکث کوتاهی کرد و من را بغل کرد و بوسید و گفت بگو «همه عمر دیر رسیدیم.»

 

با من خیلی دوست بود ولی بعد بین ما را به هم زدند. در زمان ساخت «کمال الملک» وقتی تغییراتی ایجاد می کرد می آمد سراغ من و می گفت ببین چطور است. خوشت می آید؟ حتی به یاد دارم در بخشی از قصه دیالوگی بود بین اتابک و کمال الملک که وقتی خواندم احساس کردم انگار کمال الملک آدم ضعیف و بدبختی است. گفتم علی با دیالوگ هایی که نوشتی کمال الملک خیلی کوچک شده است. گفت بده ببینم. خودش هم تعجب کرد و گفت چرا اینجور نوشته ام. یک ساعت به من وقت بده و بعد اصلاحش کرد.

 

همکاری تان با استاد بهرام بیضایی فقط در حوزه تئاتر بود. کار با ایشان چطور بود؟

 

– ایشان دو نمایشنامه «میراث و ضیافت» را پیشنهاد دادند. در «میراث» بنده، مرحوم جمشید لایق و محمود دولت آبادی نقش سه برادر را بازی می کردیم؛ بزرگ آقا، میان آقا و کوچک آقا. کارگردان و نویسنده بهرام بیضایی بود. بیضایی یکی از باسوادترین و با شعورترین هنرمندهای این مملکت است. واقعا حیف است که در کشور خودش کار نمی کند. ناصر تقوایی هم مثل ایشان یکی از بهترین کارگردانان سینما هستند اما جای شان در سینمای ایران خالی است. آدم غصه می خورد. با داشتن چنین بزرگانی، مردم باید بنشینند و برنامه های شبکه های ماهواره ای و سریال های مبتذل ترک را با آن همه بد آموزی ببیند. واقعا آدم غصه می خورد. شما نویسندگان و کارگردانان برجسته در عرصه سینما و تلویزیون داشته باشی ولی کسی سینما نرود و تلویزیون نبیند و بنشیند پای برنامه های ماهواره ای.

 

در مرور خاطرات تان به اسامی افرادی اشاره می کنید که همچنان میراث ادبی و فرهنگی ما وامدار فعالیت آنهاست. چهره هایی که شاید در نسل امروز کمتر جایگزین داشته باشند.

 

– آن روزها ما در اداره هنرهای دراماتیک شخصیتی مثل استاد غلامحسین ساعدی داشتیم. به یاد دارم بیشتر نمایشنامه های ایشان را آقای جعفر والی کارگردانی می کرد. شاهکار ایشان «عزاداران بیل» است که داستان «گاو» از این مجموعه توسط (داریوش) مهرجویی ساخته شد.

 

تئاتر یاد می دهد که ما باشیم. من نباشیم. در تئاتر ما این خاک شدن، کوچک شدن و هیچ شدن را یاد گرفتیم. بعضی ها یاد نگرفتند. اسم نمی برم اما برخی یاد نگرفتند. همچنان خودخواه و مغرور ماندند. اکثر کسانی که کار تئاتر می کردند، به این درس می رسیدند. آقای دولت آبادی در فیلم «گاو» هم نقشی داشتند. پیش از اینکه دولت آبادی به عنوان نویسنده ای درجه یک مطرح شود، به عنوان بازیگری برجسته مطرح بود.

 

اخلاقش هم عالی بود. خیلی دوستش داشتم و علاقه ام به او به خاطر بازیگری و اخلاق خوبش بود. برخی اوقات که ما جلوی دوربین نبودیم، دو نفری می نشستیم و با هم صحبت می کردیم. من فیض می بردم از سخنان ایشان که برای من خیلی عزیز است. مدتی است که ندیدم شان و منتظر فرصتی هستم که یک بار دیگر از نزدیک ببینم شان.

 

شما بخشی از تاریخ ادبیات معاصر ما را دیده اید و با آنها همکاری داشته اید. به ارتباط تان با ساعدی و دولت آبادی اشاره کردید. با گلشیری هم ارتباط داشتید. زمان کار «شازده احتجاب» با ایشان هم دیدار داشتید.

 

– زمانی که این فیلم را کار می کردیم، گلشیری در اصفهان بود. من و ولی شیراندامی در اصفهان هم اتاق بودیم. آن زمان غلامحسین ساعدی مجله «الفبا» را در می آورد. خاطرم هست گلشیری یک داستان به اسم «عروسک چینی» در این مجله داشت. از من پرسید جمشید این داستان را خوانده ای؟ گفتم نه هنوز. خودش داستان را برایم خواند. خیلی من را تحت تاثیر قرار داد، حدود یک ربع گریه می کردم. گلشیری آدم بزرگی بود.

 

کدام یک از این بزرگان بیشترین تاثیرگذاری را در کارتان داشتند؟

 

– آقای سمندریان که بعدها کلاس تشکیل دادند و کسانی که تربیت کردند، همگی هنرمندان خوبی شدند. یکی از شاگردانش پرویز فنی زاده بود. من تا آخر عمر می گویم در تئاتر شاگرد آقای سمندریان بودم و در سینما شاگرد ابراهیم گلستان.

 

شما در «خشت و آینه» گلستان بازی کردید. چطور شد برای این فیلم انتخاب شدید. آیا خود گلستان بازی در این فیلم را به شما پیشنهاد کرد؟

 

– در دوره ای که ما روی تئاتر «مرده های بی کفن و دفن» با آقای سمندریان کار می کردیم، یک شب ابراهیم گلستان به همراه فروغ فرخزاد به تماشای تئاتر ما آمدند. فروغ فرخزاد با ابراهیم گلستان در استودیو گلستان کار می کرد. دو نفری آمدند و کار را دیدند و چند نفر را انتخاب کردند. بنده هم جزو آنها بودم. آقای (پرویز) فنی زاده بود و آقای (محمد علی) کشاورز، آقای (منوچهر) فرید و … البته گروه دیگری هم انتخاب کردند که ربطی به این نمایش نداشت. با ما سه نفر حدود 30 جلسه جداگانه تمرین کردند تا از بازی اغراق آمیز و غلو شده تئاتری بیرون بیاییم و بازی زیر پوستی ارائه بدهیم. داستان قسمتی که ما بازی داشتیم، در یک کلانتری می گذشت.

 

مسئول کلانتری من بودم. وقتی جلوی دوربین آمدم، از آقای گلستان پرسیدم چطور بود؟ من را از دکور بیرون برد و گفت جمشید! «فلانی» را دیدی؟ یک شخصیتی را نام برد. گفت ببین نقش تو باید به این شخصیت نزدیک شود ولی به کسی نگو. آمدم بازی کردم و همانطور که در کتابش هم نوشته یک «آفرین» هم به ما گفت. وقتی ایشان گفت اسم آن فرد را به کسی نگو، باور کنید اسمش از یادم رفت. الان هم که با شما صحبت می کنم یادم نمی آید چه کسی بود چون آنقدر ابراهیم گلستان را دوست داشتم که از ذهنم آن شخصیت را پاک کردم.

 

پس با فروغ هم آشنایی داشتید. ارتباطش با شما و دیگر بازیگران در این فیلم چطور بود. کارش را در عرصه بازیگری می پسندید؟

 

– همانطور که گفتم فروغ با ابراهیم گلستان در استودیو «گلستان» کار می کرد. مرحوم فروغ فرخزاد برخی اوقات سر تمرین و ضبط می آمد. همسن من هم بود. آن زمان فروغ در اوج بود. در زمانی که ما «خشت و آینه» را کار می کردیم، فروغ یکی از برجسته ترین شاعران این مملکت بود اما من هیچ گاه با فروغ همبازی نبودم که درباره بازیش نظر دهم. او یک کار تئاتر انجام داد و فیلمی هم ساخت.

 

این بود چکیده ای از مصاحبه با استاد جمشید مشایخی در رابطه با بازیگری و زندگی شخصی. امیدواریم که از این گفتگوی جالب لذت برده باشید و توصیه می کنیم از دیگر مطالب سایت فراناز دیدن فرمایید.

جدیدترین مطالب سایت