داستان کوتاه و بسیار جالب پادشاه و 7 فرزندش

داستان کوتاه و بسیار جالب پادشاه و 7 فرزندش

پادشاه و هفت فرزندش
پادشاهى بود هفت زن داشت اما هیچ‌کدام از آنها فرزندى نزائیده بودند. هرچه طبیب آوردند و دارو ساختند، فایده نکرد. روزى درویشى نزد پادشاه آمد و گفت که مى‌تواند زن‌هاى او را معالجه کند. به شرط آنکه پس از آن یک نانِ هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود. اشک شادی. پادشاه قبول کرد. درویش، هفت سیب قرمز به او داد تا هرکدام از سیب‌ها را به یکى از زن‌هاى خود بدهد، شش تا از زن‌ها سیب‌شاه را خوردند، زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد، دستش توى خمیر بود و مشغول پختن نان بود. کار او که تمام شد، دید نصف سیب او را خروس خورده است. نصف دیگر آن را خورد. پس از نه ماه هرکدام از زن‌ها یک پسر زائید. اما زن هفتم پسرش از پائین‌تنه مثل خروس بود. پادشاه زن هفتم و پسر خود را به‌جاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود. بعد سرگرم تربیت کردن پسران خود شد و قولى را که به درویش داده بود فراموش کرد.

پسرها بزرگ شدند. روزى پادشاه خواست آنها را آزمایش کند. به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم. پسرها گفتند: او را معرفى کن. پادشاه گفت: او دیوى است که هر سال، گله‌هاى مرا غارت مى‌کند. پسرها نشانى دیو را گرفتند و رفتند به سراغ او.

رفتند و رفتند تا به بیابانى رسیدند که در آنجا دو گاو سیاه و سفید با هم جنگ مى‌کردند. کشاورزى به پسرها گفت: اگر مى‌خواهید به سلامت از این بیابان بگذرید، گاوها را طورى‌که هیچ‌کدام زخمى نشوند، از یکدیگر جدا کنید. پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگه‌اى رسیدند که جلوى آن دو قوچ سیاه و سفید با هم مى‌جنگیدند. پسرها بدون اینکه قوچ‌ها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسیدند به قطعه‌اى که دیو و پیرزن جادوگر در آن زندگى مى‌کردند.

دیو، که بوى پسرها به مشام او خورد، به پیرزن گفت: پشت دروازه قلعه برو. من هم مى‌روم به هفت تو. اگر آدمى‌زاد سراغ مرا گرفت بگو خانه نیست. پیرزن پشت دروازه نشست و پسرها را دید که به طرف او مى‌آیند. گفت: باد میاد، باران میاد، شش نفر به جنگ ما میاد، دیو پرسید: تلخ است یا شیرین؟ پیرزن گفت: شیرین. دیو گفت: بگذار داخل شوند پیرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند. ناگهان گرد و خاک شد. پسرها وقتى چشم باز کردند، دیدند در زیرزمین زندانى هستند.

خبر در شهر پیچید که پسرهاى پادشاه اسیر دیو شده‌اند. پسر هفتم پادشاه یعنى پسر یا خروسى پا وقتى خبر را شنید از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد. اول پیش پادشاه رفت از او اجازه خواست. پادشاه براى اینکه او را از خود دور کرده باشد، کیسه‌اى زر را به او داد و رونه‌اش کرد. خروس‌پا، در میان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد. رفت تا رسید نزدیک قلعه‌اى دیو. پیرزن او را دید گفت: باد میاد، باران میاد، خروس‌پا، به جنگ میاد! دیو پرسید: تلخ است یا شیرین؟ جادوگر گفت: تلخ! دیو گفت: من به هفت تو مى‌روم. اگر سراغ مرا گرفت بگو خانه نیست. خرو‌س‌پا آمد تا رسید به پیرزن و او را مجبور کرد جاى پنهان شدنِ دیو را بگوید. بعد هم سر او را برید و در خورجین خود گذاشت. بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد. برادرها از اینکه آزاد شده بودند خوشحال شدند، اما براى خودشان ننگ مى‌دانستند که خروس‌پا، با نصف بدن آدم آنها را نجات داده باشد. این بود که میان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.

گاو سفیدى که با گاو سیاه مى‌جنگید و خروس‌پا، آنها را از هم جدا کرده بود، از دور دید که شش برادر چه کردند، آمد سر چاه، سنگ را با شاخ‌هاى خود کنار زد. خروس‌پا بیرون آمد و سوار گاو شد و خود را به شهر رسانید. گاو برگشت در این موقع درویشى آمد و به خروس‌پا گفت: من همان قوچ سفید هستم و آمده‌ام خوبى تو را جبران کنم. حالا چشم‌هایت را ببند و باز کن. خروس‌پا چشم‌هاى خود را بست. وقتى آنها را باز کرد. دید پاهاى او مثل پاهاى آدمى‌زاد شده است اما از درویش خبرى نبود. فقط قوچ سفیدى را دید که رو به بیابان مى‌دوید. به شهر رفت و به‌طور ناشناس در جشنى که پادشاه به خاطر برگشتن شش پسر او برپا کرده بود شرکت کرد. شش برادر داشتند درباره‌ٔ جنگ خود با دیو و پیروزى بر او دروغ‌ها مى‌گفتند که خروس‌پا، طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نیز شاخ‌هاى دیو را از خورجین خود درآورد. پسرها که این وضع را دیدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند. چون سلطان پیر شده بود پسر هفتم را جانشین خود کرد و دستور داد تا یک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکی، اشک شادى باشد.

مطالب داغ هفته اخیر