داستان کوتاه و زیبای من و مامان نگین 18+

داستان کوتاه و زیبای من و مامان نگین 18+

داستان کوتاه و زیبای من و مامان نگین 18+

سلام.من بابک هستم و 16 سالمه.از زمانی که به دنیا اومدم پدرم فوت شده بود و من و مامانم تنها زندگی می کنیم.من تا حالا فکر می کردم بابام خیلی پولدار بوده چون مامانم هیچوقت من رو بی پول نذاشته و هیچوقت نشده که مثلاً پول تو جیبی نداشته باشم خلاصه اصلاً مشکل اقتصادی رو احساس نمی کردم تا الان.

 

داستان از این جا شروع میشه که من یه روز به مدرسه رفته بودم و توی مدرسه حالم بد شد و فرستادنم خونه وقتی برگشتم خونه …

خلاصه وقتی برگشتم خونه کلید انداختم و وارد خونه شدم دیدم مامان نگین نیستش !

 

هرچی صدا زدم مامان مامان مامان … ولی نبود حالم هم خیلی بد بود. گرفتم خوابیدم دم دمای ظهر ساعت 12-1 که از خواب بیدار شدم دیدم مامانم برگشته گفتم کجا بودی من حالم بد شد اومد خونه از مدرسه ولی تو نبودی؟ گفت الهی قربونت بشم چی شده بود؟ مگه هله هوله خورده بودی؟ گفتم نه فقط یکم سرم درد گرفت حالا تو کجا رفته بود؟ گفت رفته بودم یه مقدار چیز میز از مغازه ی اصغر آغا خرید کنم ولی من شک کردم , چون مگه خرید کردن از بقالی سر کوچه چقدر طول میکشه؟!

 

خلاصه چون شک کردم فرداش وقتی میخواستم برم مدرسه از خونه زدم بیرون ولی نرفتم مدرسه برا خودم یه چرخی توی شهر زدم و بعد یه 1 ساعتی برگشتم خونه تا ببینم مامانم هست یا نه؟ وقتی اومدم کلید انداختم رفتم داخل دیدم اِ باز مامان نیستش ! دیگه خیلی خیلی مشکوک شدم ! به مامانم نمیومد که اهل کار بد باشه همیشه دم نماز و روزه و قران و … بود پس این موضوع شک من رو بیشتر میکرد.هیچی دیگه رفتم خونه بازم مامانم ساعت 12-1 ظهر اومد و نفهمید که من نرفتم مدرسه.

 

فردای اون روز سر کوچمون نشستم تا اگر مامانم رفت بیرون تعقیبش کنم. نشسته بودم سر کوچه که یک دفعه یک ماشین سمند که یه آقای چارشونه و کت شلواری که عینک هم زده بود اومد و دم در خونه ی ما توقف کرد گفتم بگیر که این خودشه ! مامانم از توی خونمون اومد بیرون و سوار ماین شد(عقب نشست) و اون آغاهه هم ماشین رو روشن کرد و راه افتادند. من هم سریع موتورم رو روشن کردم و راه افتادم دنبالشون ( با موتور میرم مدرسه) خیلی از خونمون دور شدیم اونقدر که من خدا خدا می کردم بنزین موتورم تموم نشه.

 

داشتیم همش داشتیم به سمت بالاشهر میرفتیم سر انجام بعد طی خیلی مسافت دم یک خونه خیلی بزرگ با یک در خیلی بزرگ و خشکل توقف کرد و منم سر کوچشون وایسادم. خونه که نبود ! کاخ بود از بیرون خونه دختان کاجی که داخل خونه بودند و سر به فلک کشیده بودند مشخص بود. معلوم بود که صاحباش خیلی پولدارند.

 

مامانم از ماشین پیاده شد و کلید انداخت و وارداون خونه شد و اون آقاهه هم که راننده ی ماشین بود ماشین رو روشن کرد و رفت.

 

من داشتم با خودم فکر می کردم که حتماً مامانم شوهر کرده و شوهرش خیلی پولداره و … خیلی عصبانی شده بودم ! همونجا نشستم تا ساعت 12 ظهر دیگه خیلی خسته شدم میخواستم برم که باز اون آقاهه با ماشین سمند اومد و بلافاصله بعد از رسیدن اون مامانم از خونه زد بیرون و سوار ماشین شد و راه افتادند.منم گذاشتم اونا برن و بعد راه افتادم میدونستم که دیگه داره میره به سمت خونه ی خودمون پس زیاد نگران نبودم و یواش میرفتم به سمت خونمون راستی اینم بگم که باز مامانم عقب نشست.

 

خیلی از دست مامانم عصبانی بودم وقتی رسیدم خونه این عصبانیتم رو بیشتر نشون دادم تا اینجا که مامانم فهمید و گفت مگه از چیزی ناراحتی ؟ گفتم نه چیز خاصی نیست !

 

گذشت و گذشت تا من بعد از این که چند بار توی ساعت های مختلف روز به دم در اون خونه ی توی بالا شهر رفتم و تحقیق کردم و … فهمیدم که یک پیرزن پولدار و و 50-60 ساله که قطع نخاع هم هست توی این خونه زندگی میکنه دیگه خیلی خیلی شک کردم.

 

وقتی مطمئن شدم فقط یک پیرزن توی اون خونه زندگی میکنه یک روز که مامانم به اونجا رفت از در خونه بالا رفتم و وارد اون خونه شدم اون خونه اونقدر بزرگ بود که داشتم گم میشدم بر روی سنگ هایی که زیبا کار شده بودند از میان باغچه ی بزرگی که در حیاط بود رد شدم و به قسمت ساختمان آن خانه نزدیک شدم.

 

وقتی سرک کشیدم و نگاه کردم دیدم مامان نگین ی من داره رف ها رو میشوره , لباس های کثیف اون پیرزن رو میشوره , اونو میبره دستشویی,اونو میبره حموم, براش غذا درست میکنه و … اونجا بود که زدم زیر گریه و از خونه خاج شدم و رفتم خونه خودمون تا تونستم گریه کردم و حسابی خودمو خالی کردم ! من چی فکر می کردم و چی شد !

 

من فکر می کردم مامانم یک فاحشه باشد ولی نه من مادری دارم که 16 سال کلفتی خونه های مردم رو میکرد تا من نفهمم که ما از حاظ اقتصادی کم داریم تا من نفهمم که ما فقیریم تا من بین بچه های مردم چیزی کم نداشته باشم و … جالب اینه که من وقتی از مادرم میپرسیدم پول از کجا میاری میگفت بابات کارمند دولت بود و از حقوق بابات هست.این است عشق مادر به فرزند …

من بعد از اون ماجرا قدر مادرم رو دونستم و خیلی بیشتر از قبلش دوستش دارم.

دوستان مادرانتون رو دوست داشته باشید و هنوز هم بیشتر دوست داشته باشید بیشتر … هر چه به پایشان بریزید کم است آری کم است !

 

گردآوری : فراناز

جدیدترین مطالب سایت