زیباترین قصه های شاهنامه فردوسی بزرگ را در اینبخش گردآوری کرده ایم. داستان کوتاه از شاهنامه زیباترین برگردانهای شعر به نثر هستند و در آنها با پهلوانهای شاهنامه مثل رستم، سهراب، گردآفرید، سیاوش، اشکبوس و… و سرگذشت آنها آشنا میشوید. این داستانها با زبانی ساده نوشته شده و برای نوجوانان و کودکان نیز مناسبند. در مطلب حاضر پنج نمونه از زیباترین داستانهای کوتاه شاهنامه گردآوری شده است.
شاهنامه حماسهای عظیم از اشعار فردوسی و از شاهکارهای ادبی ایران و جهان است. خواندن داستانهای کوتاه با هر موضوعی دلنشین خواهد بود و وقتی این داستانها از شاهنامه انتخاب شده باشند، خواننده را با فرهنگ پهلوانی و پیشینه پرافتخار ایران آشنا میکنند. داستانهای کوتاه شاهنامه را میتوان برای نقالی و نقالی خوانی نیز استفاده کرد. آنچه در ادامه مطلب خواهید خواند گلچینی از داستانهای شاهنامه است که به قلم بزرگان ادبیات معاصر و شاهنامهپژوهانی همچون جلال خالقی مطلق، احمد معین سلوکی و… به نثر امروزی برگردانده شده است و مطمئناً خواندن آنها برای همه سنین از کودکان تا بزرگسالان خالی از لطف نخواهد بود.
در این مطلب میتوانید از داستان های کوتاه و زیبای شاهنامه لذت ببرید:
سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد. جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد. ولی به فرمان خدا، سیمرغ آن طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سالھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.
سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او میآید و مژده داد که فرزند تو زنده است.
سام پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمدهاند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.
جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد. اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو را به پادشاھی میرسانم. من دل به تو بستهام برای آنکه ھمیشه با تو باشم تعدادی از پر خود را به تو میدھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی را به آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.
سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام بر زمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند و ھمه با ھم راھی ایرانشھر شده و به دیدن منوچھر رفتند.
منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان (زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.
در زابلستان، سام تاج و تخت و کلید گنج را به زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت.
روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد. مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختری بسیار زیبا به نام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود. بعد از مدتھا نامهنگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب، بالاخره زال به دیدار منوچھر رفته، بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر با این وصلت موافقت میکند.
سام نیز که فرزند را بکام دل خویش میبیند پادشاھی و تخت و تاج زابلستان را به زال میسپارد.
سیاوش از ازدواج زنی از سلاله گرسیوز با کیکاووس زاده شد. از آنجا که دربار، جایی مناسب برای پرورشِ سیاوش نبود؛ کیکاووس، سیاوش را به رستم سپرد تا وی را بپرورد و بیاموزد. رستم، در زابلستان، سیاوش را آیینِ سپاهراندن و کشورداری آموخت و برخی از شایستهترین ویژگیهای خود همچون سوارکاری، تیراندازی، پرتاب کمند، شکار و همچنین هنرهای اخلاقی را به وی منتقل ساخت.
پس از آنکه سیاوش از زابلستان به کاخِ پدر بازآمد، کاووس وی را نواخت و به شادیِ آمدنِ فرزند جشنی برپا کرد. سیاوشِ خوشچهره چنان است که همه از زیبایی وی همچون یوسف، حیرانند. از سویی دیگر، روحیات اخلاقی نیک از جمله پاکدامنی و شرم نیز از ویژگیهای بارز وی است.
سودابه دختر شاه هاماوران و همسر کیکاووس، پس از بازگشت سیاوش و دیدن او شیفته سیاوش شد. چنانکه در نهان، پیکی به سوی سیاوش فرستاد و او را به شبستان شاهی فراخواند اما سیاوش نپذیرفت.
روزی دیگر، سودابه نزد کیکاووس رفت و از وی دستوری خواست که سیاوش را به شبستان بفرستند تا وی از میان دختران همسری برای خود برگزیند. سیاوش نیز به ناچار و برای اطاعت از دستور پدر به شبستان رفت. سودابه پس از رفتن دختران از زیبایی سیاوش تعریف کرده و به سیاوش پیشنهاد رابطه داد که با امتناع سیاوش روبرو شد.
در بار سوم سودابه، سیاوش را به نزد خویش فراخواند و خود را به وی عرضه کرد اما سیاوش برآشفت و به تلخی از آنجا برخاست.
سودابه با وارونه جلوه دادن ماجرا کاووس را باخبر و سیاوش را متهم ساخت. کاووس پس از شنیدن حرفهای سودابه، در این اندیشه بود که سیاوش را به کیفر گناه بکُشد اما برای آزمایش، نخست جامه و دست سودابه را بویید و در آن بوی مُشک و گلاب و شراب یافت و در دستوبر سیاوش، بویی به مشامش نرسید. پس دانست که سودابه به ناراستی سخن گفته است و پسرش سیاوش بیگناه است.
هنگامی که کیکاووس به ناراستی سخنان سودابه پی برد، خواست که سودابه را بکُشد اما از شاه هاماوران اندیشه کرد که به کینخواهی برخواهد خواست؛ پس به سخن موبدان، آتشی برپا کرد تا به این روش، گناهکار را از بیگناه جدا سازد.
سیاوش شخصیتی است که اهل سازش است و یکسره از خشونت دوری میکند. با اینکه کاووس میداند که سودابه گناهکار است اما با اینحال بر رأی موبدان و انتخاب خود سیاوش، گذشتن از آتش را برای آزمون راستی میپذیرد اما سودابه از آزمون سرمیپیچد.
هیزمکشان صد کاروان شتر هیزم گردآوری میکنند و دو کوه بلند هیزم درست میکنند. پس سیاوش که این آزمون را پذیرفته روز دیگر در خرواری از آتش که کاووس برافروخته بود با لباسی سپید و کفنپوش و کافورزده با اسب شبرنگ خویش که بهزاد نام داشت وارد شد و کاووس را آشفته و خجالتزده یافت.
سیاوش پس از دلداری دادن پدر، کفنپوشان با اسبش به میانه آتش زد و تندرست از آنسوی بیرون آمد. پس چون بیگناهی سیاوش بر شاه آشکار شد، شاه خواست که سودابه را بکُشد اما سیاوش میانجیگری کرد و از این کار جلو گرفت و خواهان بخششِ او از سوی شاه شد و کیکاووس نیز سودابه را بخشید و از گناه او چشم پوشید. افراسیاب کشور پهناوری تا چین را به سیاوش داد و سیاوش با فرنگیس و پیران ویسه به سوی آن سرزمین رفته و گنگ دژ را بنا میکند.
گُردآفرید نخستین شیرزن حماسه ملی ایران است. گردآفریدِ دلربا و چالاک با این که در شاهنامه حضوری کوتاه دارد و شکست هم میخورد، بسیار برجسته است و یکی از گیراترین زنان شاهنامه. وی را میتوان مانند فرانک، ارنواز و شهرناز، نمونه زن اصیل ایرانی دانست. او در جنگاوری بیهمتاست.
در رهسپاری سهراب از توران به ایران، هنگامی که وی در جستجوی پدرش رستم است، با او آشنا میشویم. در مرز توران و ایران، دژی به نام سپیددژ هست. گُژدَهَم که یک ایرانی سالخورده است، بر آن فرمان میراند و همواره در برابر دشمن پایداری سرسختانهای میورزد و با این کار، دل همه ایرانیان را به آن دژ امیدوار میسازد. گژدهم پیر، پسری خرد به نام گُستَهَم دارد، و دختری به نام گردآفرید. سهراب ناچار است پیش از درآمدن به خاک ایران از این دژ بگذرد. در نبرد میان سهراب و هژیر، فرمانده دژ، سهراب بر او پیروز میگردد. سهراب، نخست میخواهد او را بکُشد، اما سپس او را اسیر کرده راهی سپاه خود میکند. آگاهی از این رویداد، دژنشینان را سراسیمه میسازد، اما گردآفرید چنان این را مایه ننگ میداند که بر آن میشود خود به نبرد او رود.
سهراب در پی چالش آن شیرزن به رزمگاه درمیآید و آن دو به پرخاش و نبرد درمیآیند. سهراب در برابر باران تیر گردآفرید، ناچار سپرش را به کار درمیآورد. وی جنگکنان نزدیک گردآفرید میشود و نیزه او را میگیرد. با نیزه جامه جنگی او را میدرد، گردآفرید شمشیر میکشد و با فرود آوردن آن نیزه سهراب را میشکند. سرانجام میبیند که توان رویارویی با سهراب را ندارد و میکوشد سوی دژ بگریزد. اما سهراب به او میرسد و کلاهخودش را برمیگیرد. تازه میبیند که آن پیکارگر نه مرد، بلکه دختری زیباروی است. گردآفرید به نیرنگ دست مییازد و به سهراب میگوید که خوب نیست رزمندگان ببینند که وی در نبرد با یک دختر به چنین کوشش و رنجی گرفتار آمده و به او پیشنهاد میکند که همراهش به درون دژ برود و دژ در چنگ اوست.
سهراب که خیره او شده، در دام شگرد گردآفرید میافتد. گردآفرید او را تا در دژ میآورد، سپس با چابکدستی بسیار به درون دژ میجهد و در را میبندد. سهراب بیرون میماند. گردآفرید به بالای دژ میرود و ریشخندکنان فریاد میزند: «ترکان ز ایران نیابند جفت!» سپس به اندرز به او میگوید که بهتر است پیش از آن که رستم به آنجا برسد، همراه سپاهش به توران برگردد.
بازنویسی: جلال خالقی مطلق
روزی رستم برای شکار به نزدیکیهای مرز توران میرود، پس از شکار به خواب میرود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار میشود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمیبیند. در پی اثر پای او به سمنگان میرسد. خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب میشود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید میکند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت میکند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی میپذیرد.
در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبرو میشود و عاشق او میشود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری میکند. فردای آن روز رستم مهرهای را به عنوان یادگاری به تهمینه میدهد و میگوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از آن رستم روانه ایران میشود و این راز را با کسی در میان نمیگذارد.
فرزندی که تهمینه به دنیا میآورد پسری است که شباهت بسیار به پدر دارد. پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر میپرسد. مادر حقیقت را به او میگوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او میبندد و به او هشدار میدهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را میشنود، تصمیم میگیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسیاب را سرنگون سازد.
افراسیاب با حیله به عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به یاری او میفرستد و به آنان سفارش میکند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ایران حملهور میشود و کاووس شاه، رستم را به یاری میطلبد، رستم و سهراب با هم روبرو میشوند. سهراب از ظاهر او حدس میزند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان میکند. در نبرد اول سهراب بر رستم چیره میشود و میخواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نیرنگ به او میگوید که رسم آنان این است که در دومین نبرد پیروز، حریف را از پای درمی آورند.
ولی در نبرد بعدی که رستم پیروز آن است به سهراب رحم نمیکند و همین که او را از پای در میآورد، مهره نشان خود را بر بازوی او میبیند. و گریه و زاری سر میدهد.
سهراب اینک به نوشداروی که نزد کاووس شاه است میتواند زنده بماند ولی او از روی کینه از دادن آن خودداری میکند. پس از آنکه کاووس را راضی میکنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته است.
پس از مرگ فرود و شکستهای پی در پی سپاه ایران از سپاه توران که در پایان منجر به محاصره ایرانیان در کوه هماون گردید، ناچار شدند رستم را به یاری در میدان نبرد فرابخوانند. با ورود رستم به میدان نبرد و گفتههای امیدوار کننده او با نیروهای خودی و حرکتهای روانی او با اشکبوس و کاموس و چنگش، در نبردهای تن به تن، نوار پیروزیهای تورانیان در دامان کوه هماون پاره شد و سرآغاز پیروزیهایی برای ایرانیان گردید و پایانش شکست و نابودی دشمن بود که منجر به کشته شدن افراسیاب فرمانروای مقتدر توران زمین گردید.
گودرز و دیگر سران ایران به پیشباز رستم رفتند و با غم و اشک برای کشتگان شهید مانند بهرام در میدان نبرد، با امید به فردا سپاه دشمن را برای رستم اینگونه بیان کردند:«از چین، هند، سقلاب و روم بجز ویرانه باقی نمانده است.»
رستم ایرانیان را دلداری میدهد و مانند همیشه آنها را به یاری خداوند یکتا امیدوار میکند و برای آنها از خستگی خود و اسبش رخش نامور سخن میگوید. از آنها میخواهد آن روز را شکیبایی کنند تا خستگی از تن خودش و اسبش بیرون رود.
سپس رستم و همراهانش جهت رفع خستگی، شب را به استراحت میپردازند تا فردا چه پیش آید و خود او میگوید جز ذات پروردگار کسی از فردا خبر ندارد.
با طلوع خورشید رستم به بالای کوه میرود تا دشمن را ارزیابی کند و راه مبارزه با آنها و آرایش نیروهای خودی را آماده نماید. رستم از دیدن انبوه دشمن بیشمار شگفت زده میشود.
او مانند همیشه به راز و نیاز با خدا پرداخته و خدا را به یاری میطلبد. سپس از کوه پایین آمده و دستور میدهد که طبل جنگ را بنوازند.
سپاه ایران و توران (با همپیمانانش) آرایش نظامی گرفتند و سپاه توران با فرماندهی خاقان چین با سروصدای فراوان طبل و کوس و کرنای گوش فلک را کر کردند.
پهلوان دلیری از همراهان خاقان چین با تاخت و تاز اسب روبروی سپاه ایران آمد و از مردان ایران هماورد خواست تا با او سوار براسب به نبرد تن به تن بپردازد و برای پایین آوردن روحیه ایرانیان به رجزخوانی پرداخت. رهام پسرگودرز سپهسالار ایران به میدان نبرد شتافت و با اشکبوس با تیروکمان به جنگ پرداخت که تیر رهام بر زره اشکبوس کارگر نیفتاد و ناچار دست در گرز برد و بر سر اشکبوس زد که بر کلاه خودش کارگر نیامد . اشکبوس نیز دست بر گرز گران برد و بر کلاهخود رهام زخمی زد که کلاهخود او خرد گردید و سرش زخمی برداشت و رهام همین که در خود یارای پایداری را در برابر اشکبوس ندید از برابر او فرار کرد و به سوی کوه هماون رفت.
توس سپهبد از فرار رهام ناراحت شد و اسبش را به حرکت درآورد تا به مبارزه با اشکبوس رود . رستم ناراحت و خشمگین شد که چرا پس از فرار رهام دیگری به مبارزه با دشمن نمیرود تا سپهبد پیر ایران به میدان نرود. رستم به توس میگوید رهام همنشین جام باده است. من اکنون پیاده به نبرد میروم.
سپس کمان را بزه کرده آماده تیراندازی، کمان را بر بازو افکند و چند تیر را بر بند کمر زد و با تیر قهوهای رنگی از چوب خدنگ که بسیار راست و محکم میباشد خرامان به سوی اشکبوس تاخت که در حال جولان با اسب بود و فریادی ناشی از پیروزی سر میداد. او را به سوی خود برای نبرد تن به تن فرخواند. از این زمان جنگ روانی رستم و اشکبوس آغاز میشود.
اشکبوس هرچند که با دیدن پهلوانی پیاده و بدون اسب و تجهیزات نظامی به حیرت و اندیشه فرو میرود، لگام اسب را محکم میکند و او را به سوی خود میخواند. اشکبوس خندان از رستم اسمش را میپرسد و رستم پاسخ میدهد:«مادرم اسم مرا مرگ تو نهاده است».
پس از آن مناظرهای بین رستم و اشکبوس صورت میگیرد که در آن رستم از جنگاوری و توانایی خود برای اشکبوس سخنها میراند و اشکبوس را ریشخند میکند.
اشکبوس نیز او را بیجواب نمیگذارد و رستم را بخاطر اینکه بدون اسب به کارزار آمده، سرزنش میکند. رستم وقتی میبیند اشکبوس به اسبش مینازد، با یک تیر اسب او را از پای میاندازد و با خنده میگوید:«حالا پیش اسبت بنشین و سر او را به دامان بگیر!»
رستم با این گونه رفتار و کردار خونسردانه و گفتار استوار، متین و خردورزانه و همچنین با تیراندازی دقیق و کشتن اسب اشکبوس و نیز سخنان طنزآمیز و ملامتگرانه، بند دل اشکبوس را پاره کرد و ترس را بر سراسر وجودش چیره گردانید و اشکبوس پی در پی با ترس و لرز به طرف رستم تیر پرتاب میکند. تا اینکه رستم به او میگوید: تیراندازی تو بیهوده است چرا که تو مرد پیکار نیستی… و به دنبال آن اشکبوس را پند و نصیحت میکند.
رستم پس از این گفتگو تیری بر سینه اشکبوس میزند که در دم میمیرد. پس از مردن اشکبوس، رستم آرام و استوار بدون شادی و نازیدن به خود به سوی جایگاه خود حرکت کرد و سران تورانیان را به اندیشه و حیرت همراه با ترس فرو برد و کاموس و خاقان را از خواب خودخواهی و غرور مستی بیدار کرد.
احمد معین سلوکی با تصرف و تلخیص
سیاوُش، سیاووش، سیاوخش (پهلوی) یا سیاورشَن (اوستایی) نام یکی از شخصیتهای اسطورهای شاهنامهی فردوسی است. سیاوش فرزند کیکاووس شاه افسانهای ایران و حاصل ازدواج او با دختری تورانی از نژاد گرسیوَز (برادر افراسیاب شاه توران) است. داستان ازدواج کیکاووس با مادر سیاوش که در شاهنامه نامی از وی نیامده، به این شرح است که روزی توس، گیو، گودرز و چندتن دیگر از پهلوانان برای شکار به نخچیرگاهی در نزدیکی مرز توران رفتهبودند که در حین شکار با دختری زیبارو مواجه شدند که بخاطر خشم پدرش به ایران گریختهبود. طوس و گیو، هردو از او خوششان آمد و با هم درگیر شدند سپس برای داوری نزد کیکاووسشاه رفتند. کیکاووس وقتی دخترک را دید عاشقش شد.
گوزنست اگر آهوی دلبرست // شکاری چنین از در مهترست
پس از ۹ ماه پسری زیبارو به دنیا آورد که کاووسشاه او را «سیاوش» نامید. در منابع معنای این نام را «دارندهی اسب سیاه نر» آوردهاند. در شاهنامه نیز سیاوش اسبی سیاه به نام «بهزاد» و با صفت «شبرنگ» دارد.
ستارهشناسان طالع کودک را آشفته دیدند. کیکاووس که این موضوع را دانست بسیار غمگین شد و تصمیم گرفت کودکش را به رستم، پهلوان سیستان، بسپارد. رستم با کمالمیل پذیرفت و سیاوش را با خود به سیستان برد:
تهمتن ببردش به زابلستان // نشستنگهش ساخت در گلستان سواری و تیر و کمان و کمند // عنان و رکیب و چه و چون و چند نشستنگه مجلس و میگسار // همان باز و شاهین و کار شکار ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه // سخن گفتن و رزم و راندن سپاه هنرها بیاموختش سر به سر // بسی رنج برداشت و آمد به بر
وقتی سیاوش بزرگتر شد از رستم خواست اجازه دهد به نزد پدرش بازگردد. رستم پذیرفت و باهم به نزد کیکاووسشاه رفتند و شاه از آنها استقبال گرمی کرد. مدتی پس از بازگشت سیاوش مادرش میمیرد و غم و اندوه او را فرا میگیرد.
پس از مدتی، «سودابه» همسر کیکاووس و دختر شاه هاماوران که به زیبارویی مشهور بود، سیاوش را دید و عاشقش شد. سپس فردی را نزد سیاوش فرستاد و او را به شبستان دعوت نمود اما سیاوش درخواستش را نپذیرفت. شب بعد سودابه حیلهای دیگر برچید. نزد کیکاووس رفت از او خواست سیاوش را به شبستان بفرستد تا از میان خواهرانش یکی را به همسری برگزیند. کاووس نیز سیاوش را خواند و به او فرمان داد به شبستان برود. سیاوش ابتدا نپذیرفت اما در نهایت موافقت کرد که فردای آنشب به شبستان شاه برود. سپس سیاوش به شبستان رفت و پس از مدتی نزد شاه بازگشت. کیکاووس از به او گفت :
همی گفت کز کردگار جهان// یکی آرزو دارم اندر نهان که ماند ز تو نام من یادگار // ز تخم تو آید یکی شهریار چنان کز تو من گشتهام تازه روی // تو دل برگشایی به دیدار اوی چنین یافتم اخترت را نشان // ز گفت ستاره شمر موبدان که از پشت تو شهریاری بود // که اندر جهان یادگاری بود
سیاوش نیز پذیرفت که دختری برای همسری برگزیند. سپس سودابه مجدداً او را به شبستان فراخواند. اینبار سودابه عشق و علاقهاش را به سیاوش آشکار کرد اما سیاوش که نمیخواست به پدرش بیوفایی کند به سودابه گفت دخترش را به همسری برمیگزیند. سودابه نیز خبر را به شاه رساند و وی بسیار خوشحال شد. پس از مدتی سودابه دوباره سیاوش را به شبستان فراخواند و بازهم از عشقش به سیاوش گفت و او را تهدید کرد که اگر به خواستهاش نرسد سیاوش را نزد کاووسشاه رسوا میکند اما چون بازهم به هدفش نرسید ناگهان:
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ // بدو اندر آویخت سودابه چنگ بدو گفت من راز دل پیش تو // بگفتم نهان از بداندیش تو مرا خیره خواهی که رسوا کنی // به پیش خردمند رعنا کنی بزد دست و جامه بدرّید پاک // به ناخن دو رخ را همی کرد چاک برآمد خروش از شبستان اوی // فغانش ز ایوان برآمد به کوی
خبر به شاه رسید و سودابه نزد شاه به بدگویی از سیاوش پرداخت و به او تهمت زد. شاه بدن سیاوش را بویید و عطر سودابه را حس نکرد. از طرفی نیز سودابه ادعا کرد باردار بوده و بخاطر این اتفاق فرزندش سقط شده اما ستارهشناسان به شاه گفتند جنینی که سودابه ادعا کرده فرزند وی نیست. با این حال شاه نمیتوانست سودابه را مجازات کند زیرا از شاه هاماوران میترسید. در نهایت شاه که نمیتوانست قضاوت درستی از حادثه داشته باشد در نهایت تصمیم گرفت برای آشکار شدن حقیقت، به پیشنهاد موبدان، از آتش کمک بخواهد. به این صورت که فردی که ادعای راستی و درستی دارد باید وارد کوهی از آتش شود؛ اگر به سلامت از آتش عبور کند ثابت میشود حق با او بوده و اگر بسوزد یعنی دروغ گفته. سیاوش پیشنهاد گذر از آتش را پذیرفت. کوهی از هیزم جمعآوری شد و آتش افروخته شد. سیاوش سوار بر اسب وارد آتش شد و پس از لحظهای در سلامت از آن خارج شد. شاه بسیار شاد شد. پس از مدتی قصد مجازات سودابه را داشت اما سیاوش که دلش بر او سوخته بود از پدر تقاضای بخشش سودابه را کرد و شاه نیز پذیرفت.
این بخش از داستان زندگی سیاوش شباهتهای آشکاری با دو داستان سامی که در قرآن هم آمده، دارد؛ داستان یوسف(ع) و زلیخا، داستان گذر ابراهیم(ع) از آتش! هرچند تقاوتها نیز بسیار است اما زمینهی اصلی داستان و حتی جزئیات (خصوصاً با داستان یوسف و زلیخا) بسیار شبیه است و نشانگر ریشهی ریشهی مشترک و یا پسزمینهی فرهنگی مشترک است. البته باید بدانیم که داستانهای سامی که در قرآن آمده برای نخستینبار گفته نشده بلکه مدتها پیش از آن در سایر منابع از جمله سنگنوشتههای بینالنهرین و تقویمهای مصر آمده که نشان میدهد این داستانها در فرهنگ این ملل ثبت شده و تا زمان ظهور اسلام ادامه یافته و در قرآن به شکلی زیبا مجدداً نقل شده است. البته این شباهت میان اسطورههای ایرانی و اساطیر سایر ملل محدود به این مورد نمیشود و بسیار متعدد است.
سودابه پس از مدتی مجدداً تخریب سیاوش نزد شاه را از سر گرفت. در همین موقع بود که خبر حملهی افراسیاب به مرزهای ایران رسید و کیکاووس بهدنبال پهلوانی برای فرماندهی نبر مقابل وی میگشت. سیاوش نیز فرصت را مناسب دانست برای فرار از تهمتهای سودابه و بدگمانیهای شاه نسبت به خودش.
پس اعلام آمادگی کرد. کیکاووسشاه رستم را برای همراهی با سیاوش فراخواند و پس از تهیه ساز و برگ جنگ با سواران بسیار به راه افتادند. پس از مدتی استراحت در زابلستان، به سمت بلخ رفتند و آنجا را تصرف کردند. همانشب افراسیاب خوابی دید و وقتی تعبیرش را از موبدان پرسید اینگونه گفتند که اگر افراسیاب با سپاه سیاوش بجنگد همهی ترکان نابود خواهند شد و اگر خون سیاوش بهدست شاه به زمین بریزد همه به خونخواهیش برمیخیزند. افراسیاب نیز بلافاصله تقاضای صلح را با برادرش گرسیوز به سمت سیاوش فرستاد.
سیاوش نیز با این شرط که شهرهای ایرانی را بازپسبگیرد و ۱۰۰نفر از بزرگان ترک را گروگان بگیرند صلح را پذیرفت اما وقتی رستم به همراه این خبر نزد کیکاووس آمد، شاه بسیار عصبانی شد و صلح را نپذیرفت، رستم را از ادامه همراهی سیاوش منع کرد و به سیاوش دستور بازگشت داد. سیاوش اما از طرفی نمیخواست پیمانشکنی کند و همینطور نمیخواست بازگردد و به دام توطئههای سودابه بیفتد. در نتیجه گروگانها را بازگرداند و فقط از افراسیاب خواست مرزهایش بگشاید تا سیاوش از توران عبور کند و در گوشهای برای خودش زندگی کند. اما افراسیاب با مشورت «پیران» مشاور خردمندش، از سیاوش استقبال کرد و او را نزد خود نگاه داشت.
سیاوش به تدریج به شخص مورد اعتماد افراسیاب تبدیل شد. سپس با دختر پیران که «جریره» نام داشت ازدواج کرد. پس از مدتی نیز به پیشنهاد پیران، با «فرنگیس» دختر افراسیاب ازدواج نمود. در ابتدا افراسیاب راضی به این ازدواج نبود زیرا سالها قبل خواب دیده بود که نوهای از نژاد کیقباد (جد سیاوش) توران را نابود خواهد کرد. اما پیران او را ضی نمود. سپس افراسیاب پادشاهی سرزمینهای دریای چین را به سیاوش داد. سیاوش به راه افتاد و در آنسوی دریای چین شهری به نام «گنگ دژ» ساخت اما موبدان طالع خوبی برای آن شهر نیافتند. سیاوش در جایی دیگر، شهری جدید برپا ساخت که در آن صورتهایی از شاهان و بزرگان ایران در یک طرف و شاهان و بزرگان توران در طرف دیگر بهوجود آورد. آوازهی این شهر که «سیاوخشگرد» نام داشت در همهجا پیچیده بود.
افراسیاب وقتی آوازه و تعریف شهر را از پیران شنید گرسیوز را همراه هدایایی به نزد سیاوش فرستاد. در همان هنگام به سیاوش خبر رسید همسرش جریره پسری به دنیا آورده و نامش را «فرود» نهاد. گرسیوز وقتی آنهمه شکوه و جلال را دید در دل کینهی سیاوش را گرفت و هنگامی که به نزد افراسیاب بازگشت شروع به بدگویی از او کرد و به دروغ گفت فرستادهای از ایران نزد سیاوش دیده و سیاوش قصد جنگ دارد.
افراسیاب نامهای به سیاوش نوشت و او و فرنگیس را نزد خود فراخواند اما گرسیوز در نزد سیاوش نیز دروغهایی گفت و او را از دیدار افراسیاب منصرف کرد. افراسیاب که از حقهی گرسیوز بیخبر بود از این نافرمانی سخت رنجید و با سپاهی گران به سمت سیاوشگرد حرکت کرد.
وقتی سیاوش از این موضوع باخبر شد، به یاد پیشگویی موبدان افتاد که گفتهبودند در جوانی کشته میشود. سپس به همسرش فرنگیس که باردار بود سفارش کرد نام فرزندشان را کیخسرو بگذارد. سپس بدون سلاح و لشکر به سمت افراسیاب رفت و از او خواست که بیگناه خونش را نریزد اما بدگوییهای گرسیوز نهایتاً نتیجه داد. افراسیاب تمامی سپاهیان ایرانی سیاوش را کشت سپس دستور به قتل سیاوش داد و رهنمودهای دیگران هم در وی اثر نکرد. حتی فرنگیس دخترش نزد افراسیاب رفت و به او التماس کرد که از خون سیاوش بگذرد و خود را بدنام نکند اما افراسیاب دستور داد اورا زندانی کنند. سپس گرسیوز خنجری آبگون به یکی از سپاهیانش به نام «گروی زره» داد و او سر از تن سیاوش جدا کرد. وقتی خون سیاوش برزمین ریخت از آن محل گلی رویید که نامش «خون سیاوشان» است. این گل همان «لالهی واژگون» است که امروزه هم در بسیاری از مناطق ایران به همین نام یا «اشک سیاوش» مشهور است. میگویند دلیل واژگونی گل این است که پس از مرگ سیاوش، سر خم کرده تا آرام آرام بر بیگناهی و مرگ غریبانهی وی بگرید.
آیین «سوگ سیاوش»، «سوگ سیاوشان» یا «سووشون» آیینیست که ایرانیان از دیرباز در سوگ کشتهشدن سیاوش برگزار میکردهاند و تأثیرات آن را در بسیاری از آیینهای امروزی از جمله مراسمات تعزیه برای مردگان، نخلبندی و نخلگردانی، مراسم عزای امام حسین(ع) و حتی نوروز میبینیم! همچنین اماکن خاصی که این آیین را برگزار میکنند نیز به همین نام است و در مناطق مختلف از جمله هرات و مازندران و شیراز هنوز وجود دارند. همچنین آثار وجود چنین مراسمی برروی نقاشیهای دیواری، طرح سفالینهها، سکههای حاکمان نواحی خوارزم و ماوراءالنهر و حتی امروزه در مینیاتورها به چشم میخورد.
«سرو» یکی از نمادهاییست که بسیاری از محققان آن را نماد آیین سوگ سیاوش میدانند. نخلهایی که امروزه در مراسم عزای امام حسین(ع) درشهرهای مثل یزد و نایین میگردانند نمادی از شیوهی تشییع پیکر سیاوش در آییین سوگ سیاوش است. حتی طرح سنتی «بته جقه» که از طرحهای سنتی تزیین پارچه و لباس است برگرفته از سرو است و نمادی از سوگواری دائمی ایرانیان در مرگ سیاوش است.
پس از مرگ سیاوش، افراسیاب دستور داد موی فرنگیس را ببُرند و جامه بر تنش بدرّند و آنقدر اورا بزنند تا فرزندش سقط شوند. وقتی خبر کشتن سیاوش به پیران رسید سریعاً برای نجاتت فرنگیس به سیاوخشگرد شتافت و به التماس از افراسیاب اجازه گرفت از فرنگیس و فرزندش مراقبت کند. چندی بعد فرزند فرنگیس به دنیا آمد. افراسیاب ابتدا عزم کشتنش را داشت اما پیران مانعش شد و کودک را نزد شبانان سپرد تا بزرگ شود.
وقتی خبر کشتهشدن سیاوش به ایران رسید همهی ایران غرق در عزا شد. رستم با شنیدن خبر از هوش رفت. بعد از ۷ روز عزاداری، رستم و سپاهیانش به نزد کاووس رفتند. آیین ۷روز عزاداری برای مردگان در ایران شاید از همین اسطوره نشأت گرفته باشد.
رستم بسیار کیکاووسشاه را ملامت کرد و سودابه را عامل مرگ سیاوش دانست سپس :
تهمتن برفت از بر تخت اوی // سوی خان سودابه بنهاد روی ز پرده به گیسوش بیرون کشید // ز تخت بزرگیش در خون کشید به خنجر بدو نیم کردش به راه // نجنبید بر جای کاووس شاه
پس از آن لشکری عظیم از سپاهیان و دلاوران ایرانی گرد آمدند و به فرماندهی رستم و پسرش «فرامرز» به توران تاختند و به کینخواهی سیاوش نبردها کردند تا اینکه نهایتاً پس از مدتها توانستند کیخسرو را بیابند، انتقام سیاوش را از افراسیاب بگیرد و در نهایت کیخسرو بهجای کیکاووس بر تخت پادشاهی ایران بنشیند.
داستان سیاوش همانطور که گفتهشد، بسیار با گذشته و همچنین زندگی امروز مردم پیوند خورده و این موضوع نشاندهندهی اصالت این اسطوره و سابقهی طولانی حیات آن در زندگانی مردمان این سرزمین بودهاست. شخصیت سیاوش نیز به عنوان فردی که نماد پاکی و خیر مطلق است در تاریخ و ادبیات فارسی جایگاه ویژهای دارد.
دوست نوجوان ادامه داستان های عاشقانه بیژن و منیژه را با ما همراهی کنید.
در آن سمت، گرگین پس از یک هفته که از رفتن بیژن به توران گذشت، نگران شد و از کار خود پشیمان گشت. برای همین به دشتی که بیژن را در آن رها کرده بود رفت اما اثری از او نیافت. مدتی به دنبال او گشت تا اینکه ناگهان اسب بیژن را در حالیکه زین و افسارش پاره شده بود، پیدا کرد و دانست که از جانب افراسیاب گزندی به بیژن رسیده. او بلافاصله به سمت ایران راه افتاد. وقتی خبر به کیخسرو رسید که گرگین بدون بیژن آمده، خبر را به گیو (پدر بیژن) رساند و از او خواست به خانه گرگین برود و داستان را از خودش بپرسد. گیو نیز چنین کرد. وقتی به خانهی گرگین رسید و اسب بیژن را دید، شروع به گریه کرد و از گرگین خواست به او بگوید چه بر سر فرزندش آمده؟
ز بدها چه آمد مر او را بگوی // چه افگند بند سپهرش بروی
گرگین اما داستان را به شکلی دیگر برا گیو تعریف کرد. او گفت:
برفتیم ز ایدر به جنگ گراز // رسیدیم نزدیک ارمان فراز
گرگین در ادامه گفت که هنگام بازگشت به سوی ایران، در نخچیرگاهی، بیژن گورخری را دید و قصد شکارش را داشت اما:
فگندن همان بود و رفتن همان // دوان گور و بیژن پس اندر دمان
گرگین گفت: پس از آن تا مدتها به دنبال بیژن گشتم اما جز اسبش نتوانستم نشان دیگری از او بیایم و سرافکنده و ناراحت به ایران بازگشتم.
چو بشنید گیو این سخن هوشیار // بدانست کو را تباهست کار
وقتی گیو فهمید که سخنان گرگین دروغ است ابتدا میخواست او را بکشد اما با خود اندیشید که با کشتن گرگین، بیژن بازنمیگردد و بهتر است شکایت به حضور شاه ببرد تا شاید بتواند نشانی از بیژن بیابد.
وز آنجا بیامد به نزدیک شاه // دو دیده پر از خون و دل کینهخواه
گیو وقتی پادشاه را دید غم خود را با او در میان گذاشت و سخنان گرگین را برای کیخسرو بازگو کرد. پادشاه نیز بسیار ناراحت شد اما گیو را دلداری داد و گفت:
که ایدون شنیدستم از موبدان // ز بیدار دل نامور بخردان
پس از مدتی، گرگین به قصر رفت اما دید همهی پهلوانان و بزرگان از غم گمشدن بیژن ناراحتند. وقتی به نزد پادشاه رسید، دندانهای گرازها را به او داد و به ستایش وی پرداخت اما کیخسرو در مورد بیژن از او پرسید:
کجا ماند از تو جدا بیژنا // بروبر چه بد ساخت آهرمنا
کیخسرو وقتی دید گرگین جوابی ندارد، عصبانی شد و دستور داد او را به زندان بیفکنند. سپس از گیو خواست که هشیار باشد زیرا گروههایی را برای یافتن بیژن میفرستد و در صورتی که نتوانند اورا بیابند:
بخواهم من آن جام گیتی نمای // شوم پیش یزدان به باشم به پای
گیو وقتی سخنان شاه را شنید دلش شاد شد. بلافاصله شاه دستور داد سواران به همهجای ایران و توران بروند و خبری از بیژن به دست آورند.
مدتها گذشت و خبری به دست نیامد. وقتی ایام نوروز شد، شاه خواست که به وعدهی خود وفا کند و از «جام جهاننما» برای یافتن بیژن کمک بگیرد. پس قبای رومی پوشید و خداوند را ستایش کرد. سپس جام را در دست گرفت و همهی کشورهای جهان را یک به یک در آن دید تا اینکه:
به هر هفت کشور همی بنگرید // ز بیژن به جایی نشانی ندید
سپس با خوشحالی به گیو خبر داد که بیژن زنده است اما در چاهی در کشور توران گرفتار شده و پرستارش دختری از نژاد شاهان است. سپس به فکر راهی برای رهایی او افتاد و به این نتیجه رسید که:
نشاید جز از رستم تیز چنگ // که از ژرف دریا برآرد نهنگ
شاه بلافاصله دستور داد نویسنده نامهای به رستم بنویسد و آن را به گیو داد تا به او برساند. گیو نیز پس از گرفتن نامه، سریع به راه افتاد و راهِ دو روزه را یک روزه طی کرد. وقتی به زابلستان رسید، «زال» به استقبالش آمد. گیو داستانِ غمش را برای او بازگو کرد و سراغ رستم را گرفت. وقتی به خانه رسیدند، رستم را دید. همدیگر را در آغوش گفتند و رستم از او حال پهلوانان دیگر را جویا شد. همین که به اسم بیژن رسید، گیو صبرش را از دست داد و داستان گم شدن پسرش را برای رستم تعریف کرد سپس نامهی شاه را به او داد و از رستم خواست که کمکش کند. رستم نیز که بسیار ناراحت شده بود چنین پاسخ داد:
به گیو آنگهی گفت مندیش ازین // که رستم نگرداند از رخش زین
پس از آن، به گیو قول داد که پس از سه روز به همراه همدیگر به سوی ایران (منظور از ایران، شهریست که پادشاه در آن زندگی میکرده) و شاه میروند و پس از آن برای رهایی بیژن تلاش خواهند کرد.
پس از سه روز، رستم و گیو به همراه صد سوار زابلی به سمت ایران به راه افتادند. وقتی به نزدیکی ایران رسیدند، بزرگان و پهلوانان از جمله گودرز، کشواد، طوس و فرهاد به استقبالشان آمدند. سپس همگی به حضور شاه رفتند. پس از آنکه رستم به ستایش شاه پرداخت و شاه نیز حال زال و فرامرز و زواره را جویا شد، کیخسرو مجلس بزمی ترتیب داد و همهی دانایان و پهوانان ایران در آن حضور داشتند. سپس شاه از رستم خواست که هرچه نیاز دارد، از گنج و گوهر گرفته تا مردان جنگی، بردارد و به سمت توران برود و بیژن را نجات دهد. اما رستم چنین پاسخ داد:
برآرم به بخت تو این کار کرد // سپهبد نخواهم نه مردان مرد
از طرفی، وقتی گرگین شنید که رستم به دربار آمده، فرستادهای نزدش فرستاد و از او خواست که مقابل شاه برای او تقاضای بخشش کند و اورا نیز با خود به توران ببرد تا مگر گناهش بخشوده شود. رستم نیز که دلش به حال او سوخته بود و میدانست پشیمان است، پاسخ داد که اینکار را خواهد کرد. فردای آن روز، رستم از شاه خواست گناه گرگین را نیز ببخشد و اجازه دهد گناهش را جبران کند. شاه نیز سخن رستم را پذیرفت.
پس از آن، شاه به رستم گفت که برای آزاد کردن بیژن چه چیزهایی نیاز دارد؟ رستم چنین پاسخ داد:
فراوان گهر باید و زرو سیم // برفتن پر امید و بودن به بیم
شاه نیز بلافاصله دستور داد که همهی آن وسایل را فراهم کنند و به خواست رستم هزار مرد جنگی نیز آماده شدند تا در لباس بازرگانان به توران بروند. وقتی به مرز توران رسیدند، رستم به لشکر فرمان داد تا همانجا منتظر فرمان بمانند و خودش به همراه چند تن از سرانِ لشکر به سمت توران حرکت کردند.
وقتی به شهر «خُتن» رسیدند، رستم بخشی از گوهرها و هدایایی که با خود آورده بود، برداشت و به دیدار «پیران ویسه» رفت اما به شکلی که پیران او را نشناسد. رستم خود را بازرگانی اهل ایران معرفی کرد سپس هدایا را به او پیشکش کرد و در عوض از وی حمایت و جایی برای بازرگانی و فروش اجناسش را خواست. پیران نیز قبول کرد. پس از مدتی:
خبر شد کز ایران یکی کاروان // بیامد بر نامور پهلوان
منیژه با چشمان گریان و حالِ زار، به نزد رستم آمد. کمی در مورد اوضاع بیژن گفت و سپس از او در مورد پهلوانان ایران پرسید. رستم که نمیخواست هویتش لو برود، با بداخلاقی با او برخورد کرد و گفت هیچیک از پهلوانان ایران را نمیشناسد و کارش چیز دیگریست. سپس دستور داد مقدار زیادی غذا و خوراکی برای وی بیاورند. سپس با هوشیاری و بهطور غیر مستقیم در مورد احوال خودش و بیژن پرسید. منیژه چنین پاسخ داد:
منیژه منم دخت افراسیاب // برهنه ندیدی رخم آفتاب
سپس از رستم خواست:
کنون گرت باشد به ایران گذر // ز گودرز کشواد یابی خبر
رستم پس از شنیدن ماجرا، دستور داد از هر نوع خوراک برای بیژن و منیژه آماده کنند. در این هنگام، سریعاً انگشتری خود را در میان غذاها گذاشت و آنها را به منیژه داد. منیژه نیز بلافاصله بر سر چاه برگشت و آن غذاها را به بیژن داد. بیژن از او پرسید که غذاها از کجا آمده و منیژه برای او تعریف کرد. همین که بیژن خواست غذا را بخورد:
چو دست خورش برد زان داوری // بدید آن نهان کرده انگشتری
منیژه وقتی صدای خندهی اورا شنید، تعجب کرد و از بیژن پرسید چرا میخندد؟ بیژن نیز داستان را برای او تعریف کرد. سپس از منیژه خواست:
به نزدیک او شو بگویش نهان // که ای پهلوان کیان جهان
منیژه نیز فوراً به نزد رستم برگشت و پیام بیژن را برای او بازگو کرد. رستم که فهمید بیژن را یافتهاست، خوشحال شد و به منیژه گفت:
چو با او بگویی سخن راز دار // شب تیره گوشت به آواز دار
منیژه که بسیار شاد شده بود، به سمت بیژن بازگشت و خبر را به او داد. بیژن نیز شکر خداوند را بهجای آورد. سپس به منیژه گفت:
تو ای دخت رنج آزموده ز من // فدا کرده جان و دل و چیز و تن
پس از آن، منیژه شروع به جمعآوری هیزم کرد تا اینکه:
چو از چشم خورشید شد ناپدید // شب تیره بر کوه دامن کشید
رستم نیز به پهلوانان دستور داد آماده شوند و به سمت جایی که آتش افروخته شده حرکت کنند. بعد بر سر چاه رسیدند، رستم به همراهانش دستور داد سنگ را از سر چاه بلند کنند. آنها تلاش کردند اما توانستند سنگ را جابهجا کنند. در این هنگام، رستم از رخش پایین آمد، نام خداوند را به زبان آورد و سنگ را بلند کرد. نخستین چیزی که رستم از بیژن خواست، بخشیدن گرگین بود. بیژن ابتدا نپذیرفت اما رستم او را تهدید که سنگ را سر جایش میگذارد! بیژن وقتی این حرف را شنید، پذیرفت که گرگین را ببخشد. پس از آن، رستم کمندی در چاه انداخت و بیژن را بیرون آورد. وقتی چهرهی رنگپریدهی او را دید، سریع بندهایش را پاره کرد و او را با خود به منزل برد.
در قسمت قبل تا آنجا خواندیم که بیژن و منیژه یکدیگر را دیدند . ادامه مطلب را با ما همراهی کنید :
از آن طرف :
منیژه چو از خیمه کردش نگاه // بدید آن سهی قد لشکر پناه به پرده درون، دخت پوشیده روی // بجوشید مهرش دگر شد به خوی
سپس دایهاش را فرستاد تا ببیند او کیست و چرا به اینجا آمده؟ دایه به نزد بیژن آمد و پیام منیژه را به او گفت. وقتی بیژن سخنانش را شنید بسیار خوشحال شد و چنین خودش را معرفی کرد:
منم بیژنِ گیو ز ایران به جنگ // به زخم گراز آمدم بیدرنگ سرانشان بریدم فِگندم به راه // که دندانهاشان برم نزد شاه چو زین جشنگاه آگهی یافتم // سوی گیو گودرز نشتافتم بدین رزمگاه آمدستم فراز // بپیموده بسیار راه دراز مگر چهرهی دخت افراسیاب // نماید مرا بخت فرخ بخواب
سپس از دایه خواست تا کمکش کند تا به سراپردهی منیژه برود و اورا ببیند. دایه به نزد منیژه بازگشت و درخواست بیژن را مطرح کرد. منیژه بسیار شاد شد و دایه را به نزد بیژن فرستاد:
فرستاد پاسخ هم اندر زمان // کهت آمد به دست آنچه بُردی گمان گر آیی خرامان به نزدیک من // بیفروزی این جان تاریک من
بیژن نیز بلافاصله به دیدار آن ماهِ زیباروی رفت. منیژه از او استقبال گرمی انجام داد و تا سه روز به جشن و شادی پرداختند و در کنار یکدیگر بودند. اما پس از آن سه روز:
چو هنگام رفتن فراز آمدش // به دیدار بیژن نیاز آمدش بفرمود تا داروی هوشبر // پرستنده آمیخت با نوشبر بدادند مر بیژنِ گیو را // مر آن نیک دل نامور نیو را
و بیژن را بیهوش کرده و همراه خود به قصر پادشاهی پدرش افراسیاب برد. بیژن وقتی در قصر بههوش آمد، گرگین را سرزنش میکرد که راه اشتباهی را نشانش داده بود. اما منیژه او را دلداری داد و از او خواست خوشحال باشد. به همین روش، چند روزی را پنهانی در بزم و خوشی گذراندند تا اینکه بالاخره روزی دربان، شک کرد و پس از پرس و جو از کنیزان، از اصل ماجرا آگاهی یافت. سپس:
بیامد بر شاه ترکان بگفت // که دختت ز ایران گزیدست جفت
افراسیاب وقتی این سخن را شنید بسیار ناراحت و عصبانی شد. سپس از برادرش «گرسیوز» خواست به قصر منیژه رفته و جوان ایرانی را با خود بیاورد. وقتی گرسیوز به نزدیکی سرای منیژه رسید، ابتدا نگهبانان اجازهی ورود ندادند اما گرسیوز بالاخرهد توانست وارد شود. بیژن وقتی او را دید بسیار ترسید؛ زیرا سلاح و لباس جنگی نداشت و نمیتوانست با او بجنگد. اما همیشه خنجری در کفشش داشت. در این هنگان خنجرش را در آورد و بلندی خانه رفت و چنین گفت:
که من بیژنم پور کشوادگان // سر پهلوانان و آزادگان تو دانی نیاکان و شاه مرا // میان یلان پایگاه مرا وگر جنگ سازند مر جنگ را // همیشه بشویم به خون چنگ را
و سپس از گرسیوز خواست که نزد شاه توران از او به خوبی یاد کند. گرسیوز که میدانست بیژن راست میگوید، حرفش را پذیرفت و در نهایت بیژن را دستبسته نزد افراسیاب بُرد.
وقتی به پیشگاه افراسیاب رسیدند، بیژن تمامی ماجرای خود را برای شاه تعریف کرد اما افراسیاب نپذیرفت و گفت دروغ میگوید. بیژن برای اثبات حرفهایش پیشنهادی داد:
اگر شاه خواهد که بنید ز من // دلیری نمودن بدین انجمن یکی اسب فرمای و گرزی گران // ز ترکان گزین کن هزار از سران به آوردگه بر یکی زین هزار // اگر زنده مانم به مردم مدار
افراسیاب از سخنان بیژن بسیار خشمگین شد و به گرسیوز دستور داد:
بفرمای داری زدن پیش در // که باشد ز هر سو برو رهگذر نگون بخت را زنده بر دار کن // وزو نیز با من مگردان سخن بدان تا ز ایرانیان زین سپس // نیارد به توران نگه کرد کس
وقتی بیژن را بیرون میآوردند، با خدای خویش به راز و نیاز پرداخت و از بیآبرویی خاندانش نزد ایرانیان بسیار شرمگین و ناراحت بود. و از خداوند طلب کمک میکرد:
ایا باد بگذر به ایران زمین // پیامی بر از من به شاه گزین بگویش که بیژن به سختی در است // چو آهو که در چنگ شیر نر است
در همان هنگام «پیران ویسه» که از وزیران خردمند افراسیاب بود از آنجا عبور میکرد، ماجرا را از گرسیوز پرسید و وقتی چهرهی ناراحت و ناتوان بیژن را دید و داستانش را شنید، دلش بر او به رحم آمد و اندکی مهلت خواست تا به نزد افراسیاب برود و با وی سخن بگوید.
وقتی پیران به پیشگاه افراسیاب رسید، در مقابلش ایستاد و افراسیاب میدانست خواستهای دارد. پس از وی خواست تا درخواستش را، هرچه که هست، بگوید. پیران پس از ستایش شاه، تصمیمات اشتباه او در مورد کشتن «سیاوش» پسر «کیکاووس» را یادآوری کرد و به او گفت:
اگر خون بیژن بریزی برین // ز توران برآید همان گرد
کینشاه ابتدا مخالفت کرد و گفت بخاطر اینکه بیژن آبرویش را بُرده باید او را بکشد اما پیران دوباره اصرار کرد و از او خواست:
ببندد مر او را به بند گران // کجا دار و کشتن گزیند بران هر آنکو به زندان تو بسته ماند // ز دیوانها نام او کس نخواند
شاه از این پیشنهاد خوشش آمد و :
به گرسیوز آنگه به فرمود شاه // که بند گران ساز و تاریک چاه دو دستش به زنجیر و گردن بغل // یکی بند رومی به کردار مل ببندش به مسمار آهنگران // ز سر تا بپایش ببند اندران چو بستی نگون اندر افگن بهد چاه // چو بیبهره گردد ز خورشید و ماه به پیلان گردون کش آن سنگ را // که پوشد سر چاه ارژنگ را
سپس دستور داد به سمت کاخ منیژه دخترش برود، تاج و مقامش را از او بگیرد زیرا سزاوار و شایستهی آن نیست. سپس:
برهنه کشانش ببر تا به چاه // که در چاه بین آنکه دیدی به گاه بهارش تویی غمگسارش تویی // درین تنگ زندان زوارش تویی
گرسیوز به فرمان افراسیاب عمل کرد؛ بیژن را به چاهی انداخت و منیژه را با بیرحمی بر سر چاه گذاشت. از آن پس، منیژه شب و روز بر سر چاه میگریست و هروقت اندک غذایی بهدست میآورد نیمی از آن را از سوراخی که در سنگ ایجاد کرده بود به بیژن میداد….
و در اینجا آخرین قسمت قصه ها را در اختیار شما میگذاریم:
پس از ساعتی، رستم از بیژن خواست به همراه منیژه به ایران برود تا خودش و بقیهی لشکر، به حساب افراسیاب برسند اما بیژن نپذیرفت و از رستم خواست که حضور داشته باشد. به این ترتیب، لشکر ایران، شبانه به سمت قصر افراسیاب حرکت کردند. وقتی به قصر وارد شدند، رستم خطاب به افراسیاب چنین سخن گفت:
ز دهلیز در رستم آواز داد // که خواب تو خوش باد و گردانت شاد بخفتی تو بر گاه و بیژن به چاه // مگر باره دیدی ز آهن به راه منم رستم زابلی، پور زال // نه هنگام خوابست و آرام و هال شکستم در بند زندان تو // که سنگ گران بُد نگهبان تو تو را رزم و کین سیاوخش بس // بدین دشت گردیدن رخش بس
پس از آن رستم، بیژن شروع به سخن گفتن کرد:
همیدون برآورد بیژن خروش // که ای ترک بدگوهر تیره هوش براندیش زان تخت فرخندهجای // مرا بسته در پیش کرده بپای همی رزم جستی بسان پلنگ // مرا دست بسته به کردار سنگ کنونم گشاده به هامون ببین // که با من نجوید ژیان شیر کین
افراسیاب که این سخنان را شنیده بود، بسیار ترسید و سریع از قصر فرار کرد. وقتی رستم این موضوع را فهمید:
به لشکر فرستاد رستم پیام // که شمشیر کین بر کشید از نیام که من بیگمانم کزین پس به کین // سیه گردد از سم اسبان زمین
پس از آن، افراسیاب نیز لشکری فراهم آورد تا برای مقابله با ایرانیان مبارزه کنند. وقتی لشکر افراسیاب به لشکر ایران رسید و آرایش جنگی و قدرت آنان را دید، افراسیاب دستور عقب نشینی داد. سپس رستم از این سوی میدان، شروع به رجزخوانی کرد. افراسیاب وقتی سخنان پر از کینهی رستم را شنید از وی خواست دست از جنگ بردارد و به جایش گوهر و دینار بپذیرد. وقتی ایرانیان این سخنان را شنیدند، بلافاصله به سمت تورانیان حمله کردند و بسیاری از لشکریان افراسیاب را کشتند.
سپهدار چون بخت برگشته دید // دلیران توران همه کشته دید خود و ویژگان سوی توران شتافت // کز ایرانیان کام و کینه نیافت
رستم وقتی دید که افراسیاب و عدهای دیگر در حال فرار هستند به دنبال آنان رفت و تیربارانشان کرد. سپس همهی لشکر ایران به همراه بیژن و منیژه به ایران بازگشتند.
چو آگاهی آمد به شاه دلیر // که از بیشه پیروز برگشت شیر به شادی به پیش جهانآفرین // بمالید روی و کله بر زمین
وقتی لشکر به ایران رسید، توس و گودرز و گیو به استقبالشان رفتند. گیو نیز بخاطر نجات فرزندش، بسیار از رستم قدردانی کرد. سپس همگی به حضور شاه رفتند. شاه وقتی رستم را دید اینگونه به ستایش او پرداخت:
رو آفرین کرد خسرو به مهر // که جاوید بادا به کامت سپهر خجسته بر و بوم زابل که شیر // همی پروراند گوان و دلیر خُنُک زال کش بگذرد روزگار // بماند به گیتی تو را یادگار خُنُک شهر ایران و فرخ گوان // که دارند چون تو یکی پهلوان وزین هر سه برتر سر و بخت من // که چون تو پرستد همی تخت من
پس از آن، شاه مجلس بزمی به پاس این پیروزی بزرگ ترتیب داد و همه بزرگان و پهلوانان در آن شرکت داشتند. شاه هدایای بسیار برای رستم و بقیه پهلوانان که او را همراهی کرده بودند، اهدا کرد و هر یک با دلی شاد به سرزمین خود بازگشتند.
پس از آن:
بفرمود تا بیژن آمدش پیش // سخن گفت زان رنج و تیمار خویش بپیچید و بخشایش آورد سخت // ز درد و غم دخت گم بوده بخت
شاه پس از شنیدن سخنان بیژن :
بفرمود صد جامه دیبای روم // همه پیکرش گوهر و زر و بوم یکی تاج و ده بدره دینار نیز // پرستنده و فرش و هرگونه چیز به بیژن بفرمود کاین خواسته // ببر سوی تُرک روانکاسته برنجش مفرسا و سردش مگوی // نگر تا چه آوردی او را بروی تو با او جهان را به شادی گذار // نگه کن بدین گردش روزگار
و به این ترتیب، داستان «بیژن و منیژه» به پایان میرسد.
کاوه آهنگر یکی از تأثیرگذارترین شخصیتهای شاهنامهی فردوسی است. داستان قیام او یک داستان کوتاه اما پرشور و احساس است. کاوه آهنگری (احتمالاً) از اصفهان بود که ۲ پسر به نامهای قارن و قباد داشت. امروزه روستایی در اصفهان وجود دارد که نامش «مشهد کاوه» است و مردم معتقدند آن روستا زادگاه و آرامگاه کاوه میباشد.
برای بررسی قیام کاوه آهنگر باید کمی به عقب برگردیم. داستان از آنجایی آغاز میشود که «جمشید» پادشاه افسانهای ایران فرّهی ایزدیاش را از دست میدهد و بهدست «ضحاک» که در پهلوی میانه از او با نام «بیوراسب» به معنی دارندهی اسبهای فراوان یاد شده یا آنگونه که در اوستا آمده «آژیدهاک» حکومتش سرنگون میشود. ضحاک طبق سخن فردوسی، پادشاه دشت «نیزه وران» است و در اوستا پادشاه بابل در بینالنهرین است. همچنین ضحاک برای مشروعیت دادنبه حکومتش ۲دختر جمشید به نامهای «شهرناز» و «ارنواز» به همسری خود درمیآورد. ضحاک در شاهنامه منفیترین شخصیت و همردهی شیطان است. روزی شیطان به عنوان دستیار وی برای تشکر ۲بوسه بر شانههایش میزند و از جای بوسهها دو مار میروید. شیطان به شکل حکیمی در میآید و به ضحاک میگوید دوای مارها این است که هر روز مغز ۲جوان را به خوردشان بدهد. پس از آن ضحاک به مآمورانش دستور میدهد در شهرها جوانان را بیاورند تا مغز سرشان خوراک مارهایش شود.
چنان بد که هر شب دو مرد جوان // چه کهتر چه از تخمهی پهلوان خورشگر ببردی به ایوان شاه // همی ساختی راه درمان شاه بکشتی و مغزش بپرداختی // مر آن اژدها را خورش ساختی
پس از مدتی ۲تن به نامهای «ارمایل» و «گرمایل» که احتمالاً از نزدیکان دختران جشمید بودند، نتوانستند این همه سنگدلی را تحمل کنند. پس تصمیم گرفتند در لباس آشپز به کاخ ضحاک بروند و چارهای برای نجات جوانان بیابند. پس از اینکه به عنوان آشپز بهکار گرفته شدند، هرشب فقط یکی از جوانان را میکشتند و به جای آن یکی مغز گوسفند میگذاشتند. سپس به جوان نجات یافته توصیه میکردند به کوهها پناه ببرد تا دوباره در چنگ مآموران ضحاک نیفتد. به این صورت هرماه ۳۰ جوان را نجات میدادند و چندتایی بز و میش به آنها میدادند تا با چوپانی روزگار بگذرانند.
مدتها به همین شیوه گذشت تا اینکه شبی ضحاک خوابی آشفته دید:
دو مهتر یکی کهتر اندر میان // به بالای سرو و به فر کیان کمر بستن و رفتن شاهوار// به چنگ اندرون گرزهٔ گاوسار دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ // نهادی به گردن برش پالهنگ همی تاختی تا دماوند کوه // کشان و دوان از پس اندر گروه
او بلافاصله خوابش را برای موبدان تعریف کرد و از آنها خواست تعبیرش را بگویند. موبدان تا چند روز جرأت نداشتند واقعیت را به ضحاک بگویند تا اینکه بالأخره یکی از آنها خوابش را چنین تعبیر کرد:
کسی را بود زین سپس تخت تو // به خاک اندر آرد سر و بخت تو کجا نام او آفریدون بود // زمین را سپهری همایون بود هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد // نیامد گه پرسش و سرد باد چو او زاید از مادر پرهنر // به سان درختی شود بارور به مردی رسد برکشد سر به ماه // کمر جوید و تاج و تخت و کلاه به بالا شود چون یکی سرو برز // به گردن برآرد ز پولاد گرز زند بر سرت گرزهٔ گاوسار // بگیردت زار و ببنددت خوار
ضحاک که بسیار ترسیده بود از موبد پرسید که چه کینهای از او دارد؟ موبد پاسخ داد:
برآید به دست تو هوش [مرگ] پدرش // از آن درد گردد پر از کینه سرش یکی گاو برمایه خواهد بدن // جهانجوی را دایه خواهد بدن تبه گردد آن هم به دست تو بر // بدین کین کشد گرزهی گاوسر
ضحاک پس از شنیدن سخنان موبد فرمان داد همهجا را بگردند و کودکی با چنین مشخصات را بیابند و او را بکشند. مدتی بعد فریدون از مادرش که «فرانک» نام داشت زاده شد. پدر او «آبتین» قبلاً به دست ضحاک کشته شده بود. فرانک که میدانست جان فرزندش درخطر است، او را نزد کشاورزی گذاشت تا فریدون از شیر گاوی هفت رنگ که کشاورز داشت و نامش «برمایه» بود تغذیه کند و دور از چشم ضحاک و مأمورانش بزرگ شود. پس از مدتی فرانک دوباره احساس خطر کرد و به سراغ فرزندش رفت. اورا برداشت به سمت کوه البرز رفت و آنجا با کمک مردی چوپان به زندگی ادامه دادند. اما مأموران ضحاک وقتی برمایه را یافتند به او خبر دادند. ضحاک بلافاصله گاو را کشت و خانه را به آتش کشید.
مدتی بعد ضحاک که همچنان از وجود فریدون ترس داشت، همهی موبدان و بزرگان کشور و حتی مردم عادی را جمع کرد و آنها مجبور کرد به نیکوکاری وی شهادت دهند و او را برای شکست فریدون یاری دهند. در این هنگام است که «کاوه آهنگر» وارد داستان میشود:
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه // برآمد خروشیدن دادخواه
ضحاک سعی کرد چهرهی مهربانی از خود نشان دهد و از او پرسید که چه کسی به او ستم کرده است؟ کاوه به او گفت:
خروشید و زد دست بر سر ز شاه // که شاها منم کاوهٔ دادخواه یکی بیزیان مرد آهنگرم // ز شاه آتش آید همی بر سرم
سپس به ضحاک شکایت کرد که: من از این دنیا تنها دو پسر دارم که مزدوران تو آنها را گرفتهاند تا مغزشان خوراک مارهای تو بشود! ضحاک که میخواست نظر کاوه و دیگر بزرگان حاضر را جلب کند دستور داد فرزندان کاوه را به او بازگردانند. سپس از کاوه خواست طومار شهادت برای نیکوکاری ضحاک را امضا نماید. اما کاوه که بسیار برآشفته بود رو به ضحاک و بزرگان چنین گفت:
خروشید که ای پایمردانِ دیو // بریده دل از ترس گیهان خدیو همه سوی دوزخ نهادید روی // سپر دید دلها به گفتار اوی نباشم بدین محضر اندر گوا // نه هرگز براندیشم از پادشا
سپس طومار[محضر] را به زیر پا انداخت و به همراه فرزند از قصر خارج شد. در همین هنگام مردمی که در این سالها از ستمهای ضحاک خسته و آزاردیده بودند، بر اطراف کاوه جمع شدند. شرح این صحنه و چگونگی شکل گیری «درفش کاویانی» به عنوان نماد ملی که تا زمان حملهی اعراب به ایران پابرجا بود را از زبان حکیم فردوسی بخوانیم:
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه // بر او انجمن گشت بازارگاه همی بر خروشید و فریاد خواند // جهان را سراسر سوی داد خواند ازان چرم کاهنگران پشت پای // بپوشند هنگام زخم درای همان کاوه آن بر سر نیزه کرد // همانگه ز بازار برخاست گرد خروشان همی رفت نیزه بدست // که ای نامداران یزدان پرست کسی کهاو هوای فریدون کند // دل از بند ضحاک بیرون کند بپویید کاین مهتر آهرمنست // جهان آفرین را به دل دشمن است بدان بیبها ناسزاوار پوست // پدید آمد آوای دشمن ز دوست
کاوه که میدانست مخفیگاه فریدون کجاست، مردم را همراه خود کرد و آن جا که رسیدند، وقتی فریدون آن تکه چرم را بر نیزه دید:
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی // به نیکی یکی اختر افگند پی بیاراست آن را به دیبای روم // ز گوهر بر و پیکر از زر بوم بزد بر سر خویش چون گرد ماه // یکی فال فرخ پی افکند شاه فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش // همی خواندش کاویانی درفش از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه // به شاهی به سر برنهادی کلاه بران بیبها چرم آهنگران // برآویختی نو به نو گوهران ز دیبای پرمایه و پرنیان // برآن گونه شد اختر کاویان
و اینگونه شد که درفش کاویانی شکل گرفت.
فریدون که این قیام مردمی را دید تصمیم گرفت علیه ضحاک شورش کند. پس به برادرانش که «کیانوش» و «پرمایه» نام داشتند و از او بزرگتر بودند (البته محققان حدس میزنند که احتمالاً کوچکتر بودهاند) میگوید که تعدادی آهنگر خُبره و کاربلد بیابند تا برایشان سلاح بسازند. سپس حملهی خویش را آغاز میکند. به سمت اروندرود و سپس بغداد (که البته در آن زمان وجود نداشته و احتمالاً بابل بوده) لشکرکشی میکند و ضحاک را از تخت به زیر میکشد. موبدان به فریدون توصیه میکنند که ضحاک را نکُشد زیرا از جسد او موجودات خبیث بهوجود میآید و جهان را تسخیر میکند. پس او را در کوه دماوند زندانی میکند و خود به پادشاهی ایران میرسد.
البته داستان زندگی فریدون ادامه دارد و اتفاقات بسیاری برای او و سپس فرزندانش میافتد اما داستان کاوه پس از ظهور فریدون دیگر ادامه پیدا نمیکند. در واقع کاوه به مثابهی قهرمانی ملی در بزنگاهی حساس و حیاتی ظهور میکند، نقش خود را به عنوان رهبر و راهنما به درستی و کمال ایفا میکند و در اوج، همانگونه که باید، رهبری قیام را به فریدون واگذار میکند.
پژوهشگران بسیاری در مورد شخصیت و قیام کاوه و نتایج آن کتاب و مقاله نوشتهاند و آنرا با انقلابهای بزرگ دنیا و رهبران آن مقایسه کردهاند.
آخرین بخش از شاهنامهی حکیم ابوالقاسم فردوسی، نبرد رستم و اسفندیار است که یکی از بلندترین و غمانگیزترین داستانهاست. فردوسی نیز به این امر آگاه است و داستان را چنین ابیاتی آغاز میکند:
به پالیز بلبل بنالد همی // گل از نالهیاوببالدهمی چو از ابر بینم همی باد و نم // ندانم که نرگس چرا شد دژم شب تیره بلبل نخسپد همی // گل از باد و باران بجنبد همی بخندد همی بلبل از هر دوان // چو بر گل نشیند گشاید زبان
که داند که بلبل چه گوید همی // به زیر گل اندر چه موید همی نگه کن سحرگاه تا بشنوی // ز بلبل سخن گفتنی پهلوی همی نالد از مرگ اسفندیار // ندارد به جز ناله زو یادگار
مدتی که از بازگشت اسفندیار از هفتخوان میگذرد، گشتاسپ باز هم قول خود (داد تاج و تخت پادشاهی به او) را پشت گوش میاندازد و اسفندیار از این موضوع به شدت ناراحت است، شبی نزد مادرش میرود و شکایت از پدرش میکند اما مادر او را دلداری میدهد که اگر اندکی صبر کند تاج و تخت به و میرسد اما اسفندیار دلشکسته باز میگردد. وقتی گشتاسپ از ناراحتی فرزندش باخبر میشود، از وزیر دانایش جاماسپ در مورد سرنوشت اسفندیار میپرسد. جاماسپ با شرمساری بسیار میگوید که اسفندیار پیش از رسیدن به پادشاهی کشته خواهد شد. گشتاسپ که از طرفی متأثر میشود و از طرفی خیالش راحت میشود، از جاماسب میپرسد:
هلا زود بشتاب و با من بگوی // کزین پرسشم تلخی آمد به روی گر او چون زریر سپهبد بود // مرا زیستن زین سپس بد بود ورا در جهان هوش [مرگ] بر دست کیست // کزان درد ما را بباید گریست
جاماسب میگوید:
ورا هوش در زاولستان بود // به دست تهم پور دستان بود
گشتاسپ میپرسد که اگر تاج شاهی به اسفندیار بدهد، امکان دارد بتواند جلوی مرگش را بگیرد؟ جاماسب در جواب میگوید هیچ اتفاقی مانع سرنوشت نمیشود.
فردای آن روز اسفندیار به نزد گشتاسپ شاه رفت و با یادآوری کارها و دلاوریهایش در گذشته و قولهای گشتاسپ، از او خواست به سخن خویش عمل کند. گشتاسپ نیز از فرصت استفاده کرده و شروع به تحریک اسفندیار کرد تا همانطور که بقیهی کافران (پیروان ادیان کهن و پیش از ظهور زرتشت) و نافرمانان را به جزای کارشان رسانده، به سیستان برود و رستم را دستگیر کند و به بلخ بیاورد سپس تخت شاهی از آنِ اوست. اسفندیار که از فرمان شاه بسیار متعجب میشود چنین میگوید:
چنین پاسخ آوردش اسفندیار // که ای پرهنر نامور شهریار همی دور مانی ز رستم کهن // براندازه باید که رانی سخن تو با شاه چین جنگ جوی و نبرد // از آن نامداران برانگیز گرد چه جویی نبردِ یکی مرد پیر // که کاوس خواندی ورا شیرگیر
ز گاه منوچهر تا کیقباد // دل شهریاران بدو بود شاد نکوکارتر زو به ایران کسی // نبودست کاورد نیکی بسی همی خواندندش خداوند رخش // جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش نه اندر جهان نامداری نوست // بزرگست و با عهد کیخسروست
گشتاسپ اما سخنان اسفندیار را نپذیرفت و بر حرف خویش اصرار ورزید تا اینکه نهایتاً اسفندیار قبول کرد که با سپاهی برای دستگیری رستم به زابلستان برود. پیش از رفتن، مادرش کتایون تلاش کرد او را منصرف کند اما اسفندیار گفت نمیتواند از فرمان شاه سرپیچی کند. کتایون انگار حدس میزد که این سفر را بازگشتی نیست، بسیار گریست و با فرزند دلاورش وداع کرد.
نهایتاً اسفندیار به همراه سه پسرش بهمن، مهرنوش و نوش آذر، برادر عزیزش پشوتن و سپاهش به سمت سیستان حرکت کرد. وقتی به رود «هیرمند» رسیدند، همانجا خیمه زدند. اسفندیار با مشاوره برادرش تصمیم گرفت ابتدا پیکی برای رستم بفرستد که شرایط را برایش توضیح دهد و از او بخواهد خودش دستبسته تا پایتخت بیاید تا خشم شاه فروبنشیند، سپس خود اسفندیار از گشتاسپ طلب بخشش میکند و همه چیز به خوبی تمام میشود. برای این منظور، اسفندیار فرزندش بهمن را نزد رستم فرستاد. بهمن رستم را در شکارگاه یافت و پس از آنکه خوراکی باهم خوردند، پیام اسفندیار را به او گفت. رستم که بسیار متعجب شده بود، اسفندیار را به میهمانی دعوت میکند و میگوید که پس از آن همراه یکدیگر نزد شاه میروند. سپس به همراه بهمن به لب هیرمند میآید تا اسفندیار را ببیند. گفت و گویی کوتاه باهم دارند و هیچ کدام از موضع خود پایین نمیآیند. در دیدار بعدی، هر کدام از دلاوریها و فداکاریها و افتخاراتشان میگویند و سعی میکنند یکدیگر را قانع کنند. پس از گفتن سخنان بسیار رستم با خود چنین میاندیشد:
دل رستم از غم پراندیشه شد // جهان پیش او چون یکی بیشه شد که گر من دهم دست بند ورا // وگر سر فرازم گزند ورا دو کارست هر دو به نفرین و بد // گزاینده رسمی نو آیین و بد هم از بند او بد شود نام من // بد آید ز گشتاسپ انجام من
به گرد جهان هرک راند سخن // نکوهیدن من نگردد کهن که رستم ز دست جوانی بخست // به زاول شد و دست او را ببست همان نام من بازگردد به ننگ // نماند ز من در جهان بوی و رنگ وگر کشته آید به دشت نبرد // شود نزد شاهان مرا روی زرد
که او شهریاری جوان را بکشت // بدان کو سخن گفت با او درشت برین بر پس از مرگ نفرین بود // همان نام من نیز بیدین بود وگر من شوم کشته بر دست اوی // نماند به زاولستان رنگ و بوی شکسته شود نام دستان سام // ز زابل نگیرد کسی نیز نام
و باز هم به اسفندیار پیشنهاد صلح داد اما او نپذیرفت و نهایتاً قراری برای نبرد گذاشتند. وقتی هردو بازگشتند، پشوتن و زال هرکدام بسیار تلاش کردند اسفنیار و رستم را منصرف کنند اما موفق نشدند.
لشکر رستم و اسفندیار برای نبرد صف آرایی کردند اما تصمیم بر آن شد که نبرد تن به تن انجام شوند تا لشکریا بیدلیل آسیب نبینند. در روز نخست مبارزه، پس از رجز خوانی دوطرف برای طرف مقابل، مبارزه آغاز شده بود، در همین هنگام برادر و فرزند رستم، زواره و فرامرز به سمت لشکریان اسفندیار هجوم بردند و در جریان این هجوم، دو تن از پسران اسفندیار مهرنوش و نوشآذر کشته شدند. وقتی خبر به اسفنیار رسید بسیار خشمگین شد اما رستم او را قانع کرد که دستور وی نبوده. پس از نبردی طولانی و اجاد زخمهای زیاد در بدن رستم، هردو به منزلشان برمیگردند و برای مبارزه بعدی آماده میشود.
مبارزه دوم نیز به همین شیوه گذشت. رستم وقتی به خانه رسید، همه نگران شده بودند. رستم راهی برای صدمه زدن به اسفندیار پیدا نمیکرد. تا اینکه زال پیشنهاد کمک گرفتن از سیمرغ را بیان کرد. زال پری از سیمرغ را آتش زد و حوالی غروب بود که سیمرغ به نزدشان آمد و از اوضاع آگاه شد. ابتدا با استفاده از قدرتی که داشت توانست زخمهای رستم و رخش را بهبود ببخشد. سپس برای نابودی اسفندیار پیشنهاد کرد رستم تیری ۲ شعبه (۲ سر) از درخت گز بسازد آن را به چشمان اسفندیار بزند. (همانطور که میدانید اسفندیار از ناحیه ۲ چشمش فقط آسیبپذیر بود)
رویینتن بودن اسفندیار و آسیبپذیری چشمانش، در افسانهها و اساطیر سایر ملل به شکلهای مختلف نمایان شده؛ مثلاً «آشیل» قهرمان اسطورهای یونانیان که در جنگ تروا نقش بسیار مهمی داشت از ناحیهی پاشنهی پا آسیب پذیر بود. زیرا وقتی غسل تعمید داده شده بود، اورا از پاشنه پا گرفته بودند و آن بخش از بدنش آسیبپذیر باقی ماند. در نهایت نیز آشیل از همان بخش زخمی میشود و میمیرد. یکی دیگر از اساطیر رویینتنی، «بالدر» در اسکاندیناوی است که در کودکی مادرش برای آسیب ناپذیری از تمام موجودات عالم مثل گیاهان و حیوانات و فلزات و غیره میخواد که به وی آسیبی نرسانند اما یک بوته کوچک را فراموش میکند و نهایتاً نیز توسط همان گیاه کوچک کشته میشود. در حماسه دیگری در نزد ژرمنها قهرمانی به نام «زیگفرید» با کشتن اژدهایی بزرگ و شناکردن در خون آن رویینتن شده بود اما چون برگی به شانهاش چسبیده بود از آن ناحیه آسیبپذیر شده بود و همانند دیگر اسطورهها از همان بخش زخمی شد و مرد. این شباهت بین اساطیر مختلف ناشی از تفکر اساطیری مشترک و شیوههای بنیادی فکری و فلسفی ملل مختلف است و بسیار جای تحقیق و مطالعه دارد.
وقتی رستم و اسفندیار برای بار سوم به نبرد رفتند، رستم باز هم تلاش کرد نظر اسفندیار را عوض کند اما اسفندیار نمیپذیرفت. نهایتاً :
بدانست رستم که لابه به کار // نیاید همی پیش اسفندیار کمان را به زه کرد و آن تیر گز // که پیکانش را داده بد آب رز همی راند تیر گز اندر کمان // سر خویش کرده سوی آسمان همی گفت کای پاک دادار هور // فزایندهٔدانشوفروزور
همی بینی این پاک جان مرا // توان مرا هم روان مرا که چندین بپیچم که اسفندیار // مگر سر بپیچاند از کارزار تو دانی که بیداد کوشد همی // همی جنگ و مردی فروشد همی به بادافره این گناهم مگیر // توی آفرینندهٔ ماهوتیر
و سپس :
تهمتن گز اندر کمان راند زود // بر آن سان که سیمرغ فرموده بود بزد تیر بر چشم اسفندیار // سیه شد جهان پیش آن نامدار
وقتی خبر به بهمن و پشوتن رسید فوراً به محل کارزار رستم و اسفندیار آمدند. اسفندیار بیهوش افتاده بود و رستم غمگین و بهتزده در کناری ایستاده بود. بهمن و پشوتن خاک بر سر میریختند و چنین میگفتند:
به روز جوانی هلاک آمدش // سر تاجور سوی خاک آمدش که کند این چنین کوه جنگی ز جای // که افگند شیر ژیان را ز پای که کند این پسندیده دندان پیل // که آگند با موج دریای نیل کنون آمدت سودمندی به کار // که در خاک بیند ترا روزگار
که نفرین برین تاج و این تخت باد // بدین کوشش بیش و این بخت باد که چو تو سواری دلیر و جوان // سرافراز و دانا و روشنروان بدین سان شود کشته در کارزار // به زاری سرآید برو روزگار
اندکی بعد اسفندیار بههوش آمد. سخنانی پر از آه و حسرت و کینه خطاب به گشتاسپ گفت و او را علت اصلی مرگش دانست. سپس از رستم درخواست کرد:
کنون بهمن این نامور پور من // خردمند و بیدار دستور من بمیرم پدروارش اندر پذیر // همه هرچ گویم ترا یادگیر به زابلستان در ورا شاد دار // سخنهای بدگوی را یاد دار بیاموزش آرایش کارزار // نشستنگه بزم و دشت شکار می و رامش و زخم چوگان و کار // بزرگی و برخوردن از روزگار
رستم با جان و دل پذیرفت که بهمن را همانند فرزندش تربیت کند. سپس پشوتن به رستم گفت چون خون اسفندیار در سرزمین زابلستان ریخته شده، از آن پس به زابلستان بد خواهد رسید و بهمن انتقام خون اسفندیار را خواهد گرفت. اندکی بعد اسفندیار جان سپرد.
رستم دستور داد تابوتی آهنین و باشکوه بسازند و چهل شتر برای حمل اسفندیار به پایتخت آماده کنند. وقتی خبر به گشتاسپ رسید:
به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه // نگون شد سر نامبردار شاه همی جامه را چاک زد بر برش // به خاک اندر آمد سر و افسرش خروشی برآمد ز ایوان به زار // جهان شد پر از نام اسفندیار به ایران ز هر سو که رفت آگهی // بینداخت هرکس کلاه مهی
وقتی پشوتن به همراه جنازهی اسفندیار به بلخ رسید، کتایون و خواهران (همسران) اسفندیار بسیار گریستند و گشتاسپ را لعن و نفرین کردند و او را مقصر اصلی مرگ اسفندیار دانستند:
نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال // تو کشتی مر او را چو کشتی منال ترا شرم بادا ز ریش سپید // که فرزند کشتی ز بهر امید
در نهایت پشوتن با این سخن که اسفندیار آرام و راضی مرده است توانست آنان را راضی کند. پس از آن هرساله به مناسبت مرگ اسفندیار عزاداری میکردند:
ازان پس به سالی به هر برزنی // به ایران خروشی بد و شیونی ز تیر گز و بند دستان زال // همی مویه کردند بسیار سال
این سخن فردوسی و گواهی او بر این امر که پس از مرگ اسفندیار هرساله برای او مراسم عزاداری برگزار میشده، به وضوح اثبات میکند که برگزاری مراسم عزاداری، برخلاف سخن بعضی محققان، برخاسته از فرهنگ عربی نیست و در فرهنگ ایرانی نیز وجود داشته و دو دوره اسلامی نیز به شکلی جدید بروز کرده است.
بهمن پسر اسفندیار طبق وصیت و سفارش پدرش در زابلستان نزد رستم ماند و رستم از او همانند فرزندش مراقبت کرد و به او رسم جنگ و بزم آموخت. مدتی بعد گشتاسپ به او نامهای نوشت که میخواد بهمن بازگردد و تاج شاهی را به بسپارد:
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان // که ما از تو شادیم و روشنروان نبیره که از جان گرامیتر است // به دانش ز جاماسپ نامیتر است به بخت تو آموخت فرهنگ و رای // سزد گر فرستی کنون باز جای که ما را به دیدارت آمد نیاز // برآرای کار و درنگی مساز
پس از دریافت نامه، رستم وسایل سفر بهمن به پایتخت را مهیا کرد و بهمن را نزد گشتاسپ فرستاد. گشتاسپ نیز که همهجور هنری در بهمن دید تاج شاهی را به او واگذار کرد و از آن پس بهمن که ملقب به «اردشیر» میشود شاه ایران است. محققان پایان دورهی پهلوانی و آغاز دورهی تاریخی شاهنامه را همزمان به آغاز پادشاهی بهمن میدانند و شخصیت او را تلفیقی از اردشیر و کوروش هخامنشی میدانند.
داستان هفت خوان اسفندیار در شاهنامه یکی از جذاب ترین ماجراها است . اسفندیار وقتی از گرگسار در مورد محل زندانی شدن خواهرانش و راه رسیدن به آن جا می پرسد، این جواب را می شنود:
سه راهست ز ایدر بدان شارستان // که ارجاسپ خواندش پیکارستان یکی در سه ماه و یکی در دو ماه // گر ایدون خورش تنگ باشد به راه گیا هست و آبشخور چارپای // فرود آمدن را نیابی تو جای سه دیگر به نزدیک یک هفته راه // بهشتم به رویین دژ آید سپاه
پر از شیر و گرگست و پر اژدها // که از چنگشان کس نیابد رها فریب زن جادو و گرگ و شیر // فزونست از اژدهای دلیر یکی را ز دریا برآرد به ماه // یکی را نگون اندر آرد به چاه بیابان و سیمرغ و سرمای سخت // که چون باد خیزد به درد درخت از آن پس چو رویین دژ آید پدید // نه دژ دید از آن سان کسی نه شنید
همانطور که می دانید، رستم پهلوان اسطوره ای شاهنامه نیز برای نجات کیکاووس شاه از مازندران هفتخوانی را پشت سر می گذارد. محققان در پی کشف روابط این دو داستان نظریات مختلفی ارایه داده اند؛ عده ای معتقدند داستان هفت خوان اسفندیار توسط موبدان زرتشتی از روی داستان هفت خوان رستم تقلید شده تا نشان دهند پهلوان دینی آن ها برتر از رستم است. عده ای دیگر از پژوهشگران می گویند چون در هیچ یک از منابع تاریخی و کتابهای مورخان، نامی از هفت خوان رستم نیامده پس احتمالاً هفت خوان رستم تقلیدی از هفت خوان اسفندیار است. در هر صورت هردوی این نظریات موافقان و مخالفانی دارد.
اسفندیار پس از شنیدن سخنان گرگسار، راه یک هفته ای را انتخاب می کند. در خوان اول به جدال با دو گرگ وحشی می پردازد و پیروز می شود.
در خوان دوم با دو شیر عظیم الجثه می جنگد و باز هم پیروز می شود. در خوان بعدی با اژدهایی که «با نفسش ماهی را از دریا بیرون می کشد و از دهانش آتش خارج می شود» مبارزه می کند و پس از شکست آن، در خوان چهارم با زن جادوگری مبارزه می کند و او را نیز از پای در میآورد.
خوان پنجم سیمرغ بود. گرگسار بسیار برای اسفندیار از سختیهای این مرحله گفت اما اسفندیار با حقّه و کلک توانست سیمرغ را نیز شکست دهد. خوان ششم سرما و برف استخوانسوز بود و بلافاصله پس از آن، خوان هفتم گرما و بیآبی طاقتفرسا. اسفندیار و سپاهیانش از این دو خوان نیز با مشقّت فراوان گذر کردند اما پیش از رسیدن به «رویین دژ» به باتلاقی رسیدند که گرگسار نامی از آن نبرده بود. در این هنگام اسفندیار، گرگسار را فراخواند و از او خواست راه درست را نشان بدهد اما گرگسار به او پرخاش کرد و اسفندیار را نفرین کرد. اسفندیار نیز از وی عصبانی شد و با ضربهای او را کشت و جسدش را به دریا انداخت.
سرانجام اسفندیار و لشکرش از باتلاق گذشتند و به رویین دژ رسیدند؛ قلعهای که تماماً از سنگ ساخته شده بود. اسفندیار دید که نمیتواند با زور و جنگ قلعه را تصرف کند. پس چارهای اندیشید؛ خود را در هیبت بازرگانی در آورد و به همراه جعههایی از اجناس که درواقع سربازانش درون جعبه بودند وارد قلعه شد و به نزد ارجاسب رفت و از او درخواست کرد آنجا مدتی بماند و تجارت کند. ارجاسب پذیرفت. پس از چند روز اسفندیار و مردان جنگیاش از درون قلعه و برادر، پسران و بقیهی سپاهیانش از بیرون قلعه حمله کردند و توانستند رویین دژ را فتح کرده، سر ارجاسب را از تنش جدا کند و خواهرانش را آزاد نماید.
پس از آن، اسفندیار شرح دلیریهایش برای پدرش نوشت و گشتاسپ از او خواست به همراه بقیه بازگردد. اسفندیار نیز بیتوقف به سمت بلخ راند و دوباره همنشین پدر شد.