من نبودم دستم بود… (داستان کوتاه کودکانه)

من نبودم دستم بود… (داستان کوتاه کودکانه)

من نبودم دستم بود… (داستان کوتاه کودکانه)

پیشنهاد میکنیم این داستان جالب را تا انتها بخوانید و لذت ببرید.

 

داستان من نبودم دستم بود…

راستش من عادت داشتم به وسایل هاي داداشم دست درازی کنم. یعنی چی می‌خواند و چی میخورد، و یا چی تو کیفش قایم می‌کند. یا حتی چی تو سرش می گذرد.

 

داداشم یه روز گفت: بالاخره یه روز دعوای حسابی با تو می‌کنم. تا دیگر هوس نکنی بفهمی چی توی سرم می گذرد.

 

نمی‌دانم داداشم از کجا همۀ چیز را می فهمد.یک روز داشتم شکلاتم را از جیبم در می آوردم. یک هو نمیدانم چه جوری دستم خورد به میز و بعد پایم هم لیز خورد. همۀ چیز ریخت ریخت روی زمین و اکران و پلا شد.

 

دست پاچه شدم خواستم جمع کنم که داداشم را بالای سرم دیدم . گفتم نمیخواستم به وسایلت دست بزنم.داداشم گفت: دستا بالا، بر نگرد.

 

تفنگ رو به روی من بود. هول شدم گفتم: به من نزن، من می ترسم. به جایش به من دست بند بزن.دستام را بردم جلو. داداشم گفت: نه خیر، دستت را کوتاه میکنم تا دیگر دست درازی نکنی.

 

گفتم: نه هر کاری بگویی انجام میدهم.

 

داداشم خندید و کفت: هر کاری، گفتم: بله هر کاری.

 

داداشم گفت: چند تا شیرین کاری کن تا بخندیم. اگر خندیدم می بخشمت.

 

من هم دو تا انگشت سبابه راست و چپی دستم را گذاشتم گوشه لبم. لبم را کش دادم و زبانم را از تو حلقم بیرون آوردم.

 

داداشم نخندید که هیچ، عصبانی هم شد و گفت: آهان، زبان درازی کردی! من پشت دستم را داغ میکنم تا تورا ببخشم. تومن را دست انداختی.

 

گفتم: این شیرین کاری بود. اصلا به جای شیرین کاری اتاقت را مرتب میکنم.

 

داداشم داد زد: اِهکی! باز هم میخواهی من را دست به سر کنی؟

 

داداشم دوباره گفت: دستا بالا! راست راستکی فکر می‌کرد من دزد هستم و او پلیس.

 

بعد دستم را از پشت با نخ کتانی اش بست و من را برد پیش مامان و بابا و همۀ ماجرا را برایشان تعریف کرد.

 

بابام گفت: چرا به وسایل دست زدی؟

 

گفتم: من نبودم. بابام گفت: پس کی بود؟

 

گفتم: دست بود، دستم توی جیبم بود. جیبم رو شلوارم بود. شلوارم توی پام بود. توی جیب شلوارم بود. خواستم شکلات ها را در بیاورم که خوردم به میز. و بعد همۀ چیز ریخت روی زمین. حالا نمی دونم تقصیر من بود یا پام.

 

که یک مرتبه صدای خنده بابام و مامانم و داداشم بلند شد. می خندیدند و دست می زدند.

 

بابام گفت: خواب این قصه قشنگی بود حالا داداشت این قصه را مینویسد و به معلمش می‌دهد.

 

من هم خنده ام گرفت و گفتم: پس قصه به پایان رسید، دستم را باز کنید تا من هم برای قصه اي که ساختم دست بزنم، دست بسته که می‌شود.

 

داداشم گفت: فعلا با من بیا، و دست بسته من را بردش به اتاقش.

 

بعد هم گفت: تو اتاق را تمیز کن من هم پیه میز را سفت میکنم.

 

تازه فهمیدم نه تقصیر دستم بود نه تقصیر پام. تقصیر پایه میز بود. آخر پایه میز لق بود.

مطالب داغ هفته اخیر