شعر طنز و خنده دار زایمان

شعر طنز و خنده دار زایمان

شعر طنز و خنده دار زایمان

 

دید مردی خانمی را پا به ماه
کو به حال زا نشسته توی راه
جیغ می زد ،جیغ درد زایمان
حرف می زد با خدای آسمان :

“ای خدای متّعال و بی کلک
پس کجایی تا کنی من را کمک ؟
خوش به حالت که نزایی ای خدا
دیدن من کی می آیی ای خدا
بی کس و بی خانه و آواره ام
از همه دنیا بریده چاره ام
این چه مردی بود کردی شوهرم ؟
فکر می کردی خداجان من خرم ؟
می رود با چشمکی از حال او
می دود دنبال سوژه ،کو به کو
توی چت یا فیس بوک ضاله خو
می کند هر اُسگلی را جست و جو
جای این که خرجی من را دهد
می دهد بر آن زنی که پا دهد
قبض ها را من خودم پرداختم
لیک این روباه را نشناختم
این همه خوش هیکل و اهل دلم
یک نظر حتا نگوید خوشگلم
حال که در رنجم و آبستنم
رفت دنیا را بگردد با صنم
درد دارم آن چنان کز وای من
هی بلرزد روح زن بابای من !
مرد وقتی که شنید این حرف ها
مکث کرد و شد همان جا پا به پا
هیچ کس آن دور و بر پیدا نبود
جز دو تا گربه کسی آن جا نبود
رفت مرد نامبرده از عقب
تا نبیند از جلو او را به شب
گفت : “خانم ! زشت باشد که صدات
می رود بالاتر از روح بابات
اولن شب موقع خوابیدن است
نی که وقت زایش و زاییدن است
آن خدایی که از او داری گله
هیچ بانویی نکرده حامله !
دومن این مانتوی خیلی گشاد
که در آن هم می وزد انواع باد
هست چیز نازکی روی شکم
می شود پیدا از آن توی شکم
سومن هیزی که بوده شوهرت
چادری باید بیندازت سرت
تا زنش وقت سحر با جیغ و داد
توی آشغال های این کوچه نزاد “
تاشنید آن زن صدا و هوی مرد
دست بالا برد فورن سوی مرد
گفت : ” آقا نزد این جانب بمان
نرخ چادر هست بالا مثل نان
من اگر پول خریدن داشتم
سر گرسنه بر زمین بگذاشتم ؟
هست وضع من از این اخطار رد
مرده شور شوهر من را بَرَد
هستم از جور زمانه سیر سیر
دست این درمانده را امشب بگیر “
گفت : “نی نی ! من به تو نامحرمم
کور خواندی ای حوا ،من آدمم !
من فراری هستم از مکر زنان
مثل یوسف می گریزم آن چنان ! “
اسم یوسف تا زبان آورد ،مَرد
چشم های زن به او برخورد کرد
دید مردی سرخ و پهن و گوشت لب
چاق و پر ،هم از جلو ،هم از عقب !
حضرت یوسف کجا و آن کجا
آب دریاها کجا … لیوان کجا ؟!
گفت زن : ” یوسف که یک پیغمبر است
عرض من با تو کلامی دیگر است
مرد ،من را دختر خود فرض کن
از خدای خود محبت قرض کن “
گفت : “هرگز ! دختر من – نازنین –
مثل تو این جا بزاید بر زمین ؟
پس غلط کرده ست آن بی چشم و رو
نام خود را دختر حاجی نگو “
هرچه زن با ناله خواهش می نمود
توی گوش مرد اصلن جا نبود
هرچه زن می کرد او را التماس
مرد اُف می گفت از لمس و تماس
عاقبت هم شد از آن جا ناپدید
رفت تا که توی یک مسجد رسید
وحی آمد سوی مرد ماجرا :
” بنده ی ما را چرا کردی رها ؟!
تو برای چی به مسجد آمدی ؟
تازه تکبیر اذان را هم زدی ! “
گفت : “یا رب ! آمدم بهر کمک
درد من باشد به مردم مشترک
نیست اعمالم خدایا اشتباه
بسته ها را توی دستم کن نگاه
این یکی یک بسته ی خوشحالی است
صبح پس فردا توی سومالی است
این یکی سمت فلسطین می رود
وان یکی در غزّه مصرف می شود “
وحی آمد : ” ول کن این رنگ و ریا
لحظه ای از موضعت پایین بیا
مثل تو گر یک نفر عشقم خَرَد
آبروی هرچه مومن را برَد
تو برای شاد کردن آمدی
نی که بر ارشاد کردن آمدی !
بنده ی ما توی راه افتاده است
تا اذان گویی طرف جان داده است
محرم و نامحرمی حالا نگو
حرف های کشکی و بی جا نگو
گر که می فهمی تو درد او لذا
پس برو جای همان خانم بزا !
یا برو کاری بکن از عشق ما
یا که دیگر توی این مسجد نیا “
تا که از خالق تحکم را شنید
روح مرد انگار از تن پر کشید
از تحکم خارها گل می شود
موضع هر آدمی شل می شود
از تحکم مرد آدم می شود
روبه روی خالقش خم می شود
این چنین شد که اذان را ول نمود
گوش بر حرف خدای دل نمود
پاپتی در پرشیاش استارت زد
در نگهبانی جنّت کارت زد
وانمود از هر طرف آغوش را
زد بغل آن خانم بیهوش را
پرشیا شد بهتر از یک آمبولانس
تازه سبقت هم گرفت از ده آژانس
زیر لب نام خدا را باز خواند
تا به زایشگاه خانم را رساند
زن به روی تخت خود زایید سخت
مرد پشت پنجره چایید سخت !

 

گردآوری : فراناز

مطالب داغ هفته اخیر