10 حکایت زیبا و آموزنده – بخوانید تا پخته شوید

10 حکایت زیبا و آموزنده – بخوانید تا پخته شوید

10 حکایت زیبا و آموزنده – بخوانید تا پخته شوید

 

روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری
و وزیر دستور داد باز هم
خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین
خواستم و یک روز بدترین
هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟
وزیر گفت:
“قربان بهترین دوست
برای انسان زبان اوست
و بدترین دشمن نیز
باز هم زبان اوست

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅❅❈❅┅

10 حکایت زیبا و آموزنده – بخوانید تا پخته شوید

بزرگی را گفتند راز همیشه شاد بودنت چیست؟

گفت:
دل بر آنچه نمی ماند نمی بندم؛☺️
فردا یک راز است نگرانش نیستم؛😌
دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمیخورم؛😏
و امروز یک هدیه است قدرش را میدانم؛👌

از فشار زندگی نمیترسم چون میدانم که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکند…💎

میدانم خدای دیروز و امروز خدای فردا هم هست…

ما اولین بار است که بندگی میکنیم ولی او قرنهاست که خدایی میکند…
پس به او اعتماد دارم…

برای داشتن اینچنین خدایی همیشه شادم🙏

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅❅❈❅┅

“پیرمردی” با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد.

او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود، هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.

“پسر و عروس” از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:
باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.

آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به “تنهایی” آنجا غذا بخورد، بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را “سرزنش” میکردند پدر بزرگ فقط “اشک” میریخت و هیچ نمیگفت.

یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب “بازی” میکرد، پدر روبه او کرد و گفت:
پسرم داری چی درست میکنی؟

پسر با “شیرین زبانی” گفت:
دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید…!

یادمان بماند که:
“زمین گرد است…”

┅❅❈❅┅

#پند_لقمان_حکیم_به_فرزند

ای جان فرزند؛
هزار حکمت آموختم که از آن،
چهارصد حکمت انتخاب کردم و از آن چهارصد،
هشت کلمه برگزیدم که جامع کلمات است؛

دو چیز را هرگز فراموش مکن؛
“خدا” و “مرگ” را
دو چیز را همیشه فراموش کن؛
“هنگامی که به کسی خوبی کردی”
“زمانی که از کسی بدی دیدی”

و هر گاه به مجلسی وارد شدی “زبان نگه دار”
اگر به سفره ای وارد شدی “شکم نگه دار”
وقتی وارد خانه ایی شدی “چشم نگه دار”
و زمانی که برای نماز ایستادی “دل نگه دار”

┅❅❈❅┅

جسارت داشته باش و زندگی کن …
اما جوری که خودت دوست داری ،
نه جوری که دیگران از تو انتظار دارند !
مهم نیست که تا مقصدت می رسی یا نه ،
و مهم نیست که تمامِ آرزوهایت محقق می شوند یا نه ،
مهم این است که حالِ دلت خوب باشد !
پس تا میتوانی شاد باش و از لحظه لحظه ی زندگی ات لذت ببر …
و خودت باش ؛
خودت حاکم و معیار و قاضیِ کارهای خودت ،
خودت همه کاره ی دنیای خودت ،
و انگیزه ی آرزوهای خودت …
تو نیاز به تاییدِ هیچکس نداری !

┅❅❈❅┅

10 حکایت زیبا و آموزنده - بخوانید تا پخته شوید

خیلی زیباست🌸

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد

اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟…
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است 6بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.

کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را …
مـــ🌸ـــادر صدا کنی❤️

┅❅❈❅┅

جملات کوتاه

جملات قصار

📚#حکایت_ملانصرالدین

✍️#دزد_را_پیدا_کنید

مُلانصرالدین از دهی عبور میکرد. دزدی آمد و خورجین خرش را ربود.

مُلا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی ده گفت: زود دزد خورجین را پیدا کنید وگرنه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی ها بلافاصله جستجو را شروع کردند و خورجین او را از دزد مزبور گرفتند و پس دادند.

یکی از آنها پرسید: خوب، حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر آنرا پیدا نمی کردیم چی می کردی؟ مُلا سرش را تکان داد و در حالی که سوار خرش می شد تا از آنجا برود گفت: هیچ… گلیمی را که در خانه دارم پاره می کردم و خورجین دیگری از او می ساختم!

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅❅❈❅┅

شخصی از ملانصرالدین پرسید مسلمان به چه کسی میتوان گفت؟
جواب داد: مسلمان کسی است که مردم از شر دست و زبان او در امان باشند.

آن شخص گفت: والله کور شوم اگر تا بحال چنین مسلمانی دیده باشم.

┅❅❈❅┅

جملات کوتاه و آموزنده

ملانصرالدین و پسرش تصمیم گرفتن که به شهر بروند ولی چون وسیله ای جز الاغ نداشتند مجبور شدند باالاغ سفر کنند.برای رسیدن به شهر نیاز بود که از ۵ روستا بگذرند.ملانصرالدین پسرش را ک کوچکتر بود به روی الاغ نشاند و خود پیاده به راه افتادند در روستای اول همه به پسر گستاخی کردند که چه پسر بی ادب و بی وجدانی پدر پیاده و پسر سوار است.😑در روستای دوم پسر گفت پدر شما پیر تر هستی شما سوار الاغ شو پدر سوار الاغ شد و پسر پیاده آمد مردم روستا گفتند عجب پدر نامروتی خودش سوار بر الاغ است و پسرش پیاده می آید😑.در روستای سوم هردو سوار بر الاغ شدند مردم روستا گفتند عجب آدم هایی چه قدر از الاغ بیچاره کار میکشند هردو براو سوار شده اند.😑در روستای چهارم هردو از الاغ پیاده شدند و مردم روستا گفتند عجب ادم های نفهمی الاغ را با خود آورده اند ولی سوار الاغ نمیشوند😑 ملانصردین گفت مشکل از الاغ ماست چیزی تا شهر نمانده الاغ را از بالای پل به داخل رودخانه می اندازیم و پیاده میرویم .ملانصرالدین الاغ پیچاره را برای پایان دادن به حرف مردم قربانی کرد😐 در روستای پنجم ملانصرالدین گمان میکرد حرف مردم تمام شده است ولی مردم روستا گفتند عجب آدم های نادانی این همه راه را تا شهر پیاده آمده اند حداقل یک الاغ با خودتان می آوردید!!!

به همین خاطر از قدیم میگویند در دروازه رو میشه بست ولی دهان مردم رو نه

مشکل ما ازونجا شروع شروع شد که قبل انجام هرکاری بجای اینکه بگیم خدا چی میگه
میگیم مردم چی میگن؟

┅❅❈❅┅

📚#حکایت_ملانصرالدین_و_دوتا_بز

میگن ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن بزها مراقبت میکرد ، روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت و ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف میخورد به باد کتک گرفت …

همسایه‌ها با صدای فریادهای ملا و نالۀ بز به طویله آمدند و گفتند : آی چه میکنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی …

ملانصرالدین گفت : بزم فرار کرده

گفتند : این فرار نکرده بیچاره را چرا میزنی ؟

ملانصرالدین گفت : شما نمی‌دانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر می‌دوید !!

┅❅❈❅┅

جدیدترین مطالب سایت