روزی مار به زنبور گفت: انسان ها از ترس “ظاهر خوفناک” من می میرند نه به خاطر نیش زدنم. اما زنبور قبول نکرد!
داستان کوتاه و آموزنده “مار و زنبور” -داستان و حکایت آموزنده – متن کوتاه و آموزنده
مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت: آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت من او را میگزم و مخفی می شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خودنمایی کن.
داستان کوتاه و آموزنده “مار و زنبور”-داستان و حکایت آموزنده – متن کوتاه و آموزنده
مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت”ای زنبور لعنتی”و شروع به تخلیه زهر کرد و بلند شد و رفت و بعد از چندی بهبود یافت.
داستان کوتاه و آموزنده “مار و زنبور” -داستان و حکایت آموزنده – متن کوتاه و آموزنده
این بار که باز چوپان در همان حالت بود مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. زنبور نیش زد و مار خودنمایی کرد! چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت، و به خاطر وحشت از زهرِ آن مار،چند روز بعد از دنیا رفت.
داستان کوتاه و آموزنده “مار و زنبور” -داستان و حکایت آموزنده – متن کوتاه و آموزنده
🔻برخی از اتفاقات دنیا هم همین است، فقط به خاطر ترس از آنهاست که افراد نابود می شوند، ما رویاهایمان را زندگی نمیکنیم، ما در ترسهایمان زندگی میکنیم❗️
داستان کوتاه و آموزنده “مار و زنبور” -داستان و حکایت آموزنده – متن کوتاه و آموزنده