داستان کوتاه و خواندنی (قدرت تفکر)

داستان کوتاه و خواندنی (قدرت تفکر)

داستان کوتاه و خواندنی (قدرت تفکر)

مهمترين وظيفه هر فردی در زندگى تفكر است. فكر روشنى بخش محيط زندگى و سرچشمه آب حيات و راه درمان همه بيماري هاى اجتماعى و حلال همه مشكلات و آزاد كننده انسان از اسارتها و بردگي هاست. ایمانوئل کانت از جمله فیلسوفانی است که در مورد فکر می گوید. تلاش ذهنی برای حل مسئله را فکر می‌گویند. در این مطلب فراناز دو داستان درباره تفکر کردن برای شما عزیزان آورده ایم همراه ما باشید.

 

داستان کوتاه قدرت تفکر

پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

“پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.

دوستدار تو پدر”.

طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: “پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام”.

ساعت 4 صبح فردا 12 مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟

پسرش پاسخ داد : “پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم”.

 

داستان کوتاه فکر ریاست

(سعدی) گوید: یکی از دوستان که از رنج روزگار خاطری پریشان داشت نزدم آمد و از درآمد اندک و عیال بسیار و فقر گله کرد و گفت: قصد دارم برای حفظ آبرو به شهر دیگری بروم تا کسی از نیک و بد کار من باخبر نشود.

 

بعد گفت: تو می‌دانی که در علم حسابداری اطلاعاتی دارم، اکنون نزد شما آمده‌ام تا از مقام ارجمند شما کاری در دستگاه دولتی برایم معین شود و باقیمانده عمر را با خاطری آسوده بگذرانم و از شما تشکر کنم!

 

به او گفتم: ای برادر! کارمند حسابداری شدن برای پادشاه دو بختی است، از یک سوء امیدوار کننده است و از سوی دیگر ترس دارد، و به خاطر امیدی خود را در معرض ترس قرار نده.

 

دوستم گفت: مناسب حال من سخن نگفتی و جواب مرا درست ندادی. من گفتم: تو قطعاً دارای دانش و تقوا و امانت‌داری هستی ولی حسودان عیب‌جو در کمین هستند، مصلحت آن است که زندگی را با قناعت بگذرانی و ریاست را ترک کنی.

 

دوستم از حرف‌هایم ناراحت شد و گفت: این چه عقل و تدبیر است، دوستان در گفتاری به کار آیند وگرنه در کنار سفره نعمت همه دشمنان دوست‌نما خواهند بود.

 

دیدم از پندم آزرده‌خاطر شد ناچار او را نزد صاحب دیون (وزیر دارایی) که سابقه آشنایی داشتم بردم، و وضع حال او را گفتم. او دوستم را سرپرست به کار سبکی گماشت.

 

زمانی گذشت، او را مردی خوش‌اخلاق و باتدبیر یافتند و درجات او را بالا برند. مدتی گذشت، اتفاقاً با کاروانی از یاران به‌سوی مکه سفر کردم. موقع بازگشت در دو منزلی وطنم همین دوستم را دیدم به پیشواز من آمد با ظاهری پریشان و به شکل فقیران بود!

 

پرسیدم: چرا چنین شده‌ای؟ گفت: همان‌گونه که تو گفتی طایفه‌ای بر من حسد بردند و به خیانت متهم کردند؛ شاه بدون تحقیق مرا زندان کرد و آزار داد، تا خبر آمدن حاجیان رسید مرا از زندان آزاد کردند؛ کارم به چائی رسیده که شاه حتی ارث پدری مرا هم مصادره کرد.

 

سعدی گوید به او گفتم: قبلاً تو را نصیحت کردم که (کار برای شاهان مانند سفر دریا، هم خطرناک است و هم سودمند، یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری، ولی نصیحت مرا نپذیرفتی.)

مطالب داغ هفته اخیر