داستان خواندنی و عبرت آموز کلاغ مادر

داستان خواندنی و عبرت آموز کلاغ مادر

خواندن این داستان کوتاه اما آموزنده را در این بخش از دست ندهید.

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود ، در روزگار قدیم ، روزگاری دو کلاغ با هم زندگی می کردند و از بدحادثه کلاغ پدر دچار بیماری شد و مرد .

 

و کلاغ مادر ماند با چهار جوجه کلاغ و زمستانی بسیار سرد وسخت . هر روز کلاغ مادر می رفت آذوغه ای را فراهم می کرد و جوجه کلاغ های خود را سیر می کرد ولی کم کم با سرد شدن هوا دیگر توشه ای پیدا نکرد .

 

و جوجه کلاغ ها بدون غذا ماندن .

 

مادر با خود فکری کرد و تصمیم گرفت دور از چشم جوجه هایش گوشت بدن خود را با نوک بکند و در دهان جوجه هایش بگذارد .

 

در نتیجه هر روز کلاغ مادر ضعیف تر می شد و جوجه هایش بزرگتر می شدند تا اینکه بهار از راه رسید و کلاغ مادر مرد.

 

جوجه کلاغ ها وقتی دیدن مادر شان مرده ، نگاهی بهم کردند و گفتند :

 

راحت شدیم از دستش چون هر روز به ما غذای تکراری می داد !!!!!

 

 

جدیدترین مطالب سایت