خواندن این داستان کوتاه اما آموزنده را در این بخش از دست ندهید.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود ، در روزگار قدیم ، روزگاری دو کلاغ با هم زندگی می کردند و از بدحادثه کلاغ پدر دچار بیماری شد و مرد .
و کلاغ مادر ماند با چهار جوجه کلاغ و زمستانی بسیار سرد وسخت . هر روز کلاغ مادر می رفت آذوغه ای را فراهم می کرد و جوجه کلاغ های خود را سیر می کرد ولی کم کم با سرد شدن هوا دیگر توشه ای پیدا نکرد .
و جوجه کلاغ ها بدون غذا ماندن .
مادر با خود فکری کرد و تصمیم گرفت دور از چشم جوجه هایش گوشت بدن خود را با نوک بکند و در دهان جوجه هایش بگذارد .
در نتیجه هر روز کلاغ مادر ضعیف تر می شد و جوجه هایش بزرگتر می شدند تا اینکه بهار از راه رسید و کلاغ مادر مرد.
جوجه کلاغ ها وقتی دیدن مادر شان مرده ، نگاهی بهم کردند و گفتند :
راحت شدیم از دستش چون هر روز به ما غذای تکراری می داد !!!!!