داستان کوتاه دماغ باد کرده دوست ملا

داستان کوتاه دماغ باد کرده دوست ملا

ملا نصرالدین دوستی داشت که با هم جلیس و انیس بودند. آنچنان به یکدیگر نزدیک بودند که مانند دوقلوهای اسرارآمیز، جدایی شان در مخیله هیچ کس نمی گنجید. از بد روزگار رفیقش وارد سینما شد و خیلی زود برای خودش اسم و رسم و مال و منالی پیدا کرد. دست طمع و شهرت طلبی، این دوقلوهای جدانشدنی را از هم جدا و هر کدام را پی کار خود فرستاد.
سال ها بعد ملا نصرالدین برای کاری به دفتر یکی از دوستان تهیه کننده اش رفت. وقتی وارد اتاق شد، رفیق نیمه راهش را دید که با غرور خاصی روی مبل نشسته و پا روی پا انداخته بود. وقتی ملا را دید، با اینکه او را شناخت، اما از جای خود تکان نخورد و در جواب سلام ملا، تنها سر گنده و دماغ بادکرده اش را تکان داد. تهیه کننده شربتی خنک در اوج گرما تعارف کرد.
ملا گفت: اگر خدا قبول کند روزه هستم. رفیق نیمه راه تکانی به خود داد و شربت را لاجرعه سر کشید و گفت: بس کنید این خرافات را؟ روزه… نماز… عبادت! کدام خدا؟ ما خود هر کدام برای خود خداییم! بعد روی سینه اش کوبید و گفت: زندگی و مرگ من دست خودم است، من خودم یک پا خدا هستم! ملا بدون آنکه پاسخ رفیق دماغ بادکرده اش را بدهد از اتاق خارج شد.
صبح روز بعد وقتی ملا به قصد کار روزانه از خانه خارج شد، اعلامیه فوت رفیق از خدا بریده اش را روی دیوار دید. نگاهی به آن انداخت و برای اولین بار بدون آنکه فاتحه ای بخواند، سری تکان داد و رفت.

 

گردآوری : گروه اینترنتی فراناز

مطالب داغ هفته اخیر