اینجــا
یکــ زن ؛
دور اَز دوستَتــ دارَمــ ـهای ِتو
جان بــه جان آفریــن ؛
تسلیــم کَرد
امـّا
نوشـ دارو اینبـار
پَس از مرگــ ِ سهراب
اثـر دارَد
خـــوش بــﮧ حـالـش
خــوش بــﮧ حـال اویـے کــﮧ …..
ســـــالـها بـعد وقتے در آغـوشـــــت آرامـ گـرفتــه اسـت
زیــرِ گــوشش زمـزمــه میکــنـے
عشق های قبل از تو
هـمـه سـوء تــفـاهم بودند
تــــــــو از موسی پیــــــــامبر تری!
بـــــه جای اشــــــــاره با عصا …
نــــــــگاه کردی
بـــــه جای دریــــــــا…
دل من شکافتـــــﮧ شــــــــد!!
دلتنگم …..
همین
و این نیاز به هیچ زبان شاعرانه ای ندارد…
حتی ؛ کفش هم اگر تنگ باشد ؛ زخـم مـی کند ؛
وای به حالِ دِل
اینروزها…هیچ چیز…
سر جایش نیست…
جز تو…که بدجور…جا گرفتی…
کنچ دلم…!!!
این شعرها را باید گذاشت در کوزه
و آب شان را خورد!
وقتی هنوز عرضه ندارند
تو را عاشق کنند
دوستت ندارم…
نه ندارم…
ولی نمی دانم
چرا وقتی صدایت را می شنوم
فصل پریشانی درون من فرا می رسد…
گاهــی فکــــر میکنـــم
کــار تـــو “ســـــخــــت تر” از مـــن است !!
مـــــن یـــــک دنـــیا دوستتــــــــ دارم …
و تو زیر بـــار این همــــه عشـــــق قــــد خـم نمیکنی
هر قدر هم که محکم باشی
یک نقطه
یک لبخند
یک نگاه
یک عطر آشنا
… یک صدا
یک یاد
له ات می کند
هــر قدر هـــــم کـــه محکــــم باشــــی
دلم یک شب تنهایی می خواهد
با یه عالمه تو
و … تمام گوشه کنارهای آغوشت !!!
این روزها زیادی تو را کم دارد
به من بگو چه کنم
با این همه دلتنگی
تنهایی …
نه نوشته می شود نه خوانده ….
بغض می شود …
گریه می شود …
دردِ بی درمان -کوفت -زهرِ مار می شود
نوشته می شود غم
خوانده می شود تو
صدای هق هق می دهد
با همه بوده است ،
عجب هرزه ایست این تنهایی…
آرزو … همان امیدی است …
که دیگر هیچ امیدی به آن نیست …
بغضم را خودم گریه خواهم کرد…
سکوتم را هم خودم می نویسم …
دست هایم اما …
التماس دعا دارند …
زندگی!
کلاهت را به هوا بینداز
که من دیگر جان بازی کردن ندارم
تو بردی !
می گوید از تنها شدن در پیری می ترسم…
می گویم …
از پیر شدن در تنهایی بیشتر می ترسم
آدمـ هـا مـے آینـد
زنـدگـے مـے کننـد
مـے میـرنـد و مـے رونـد …
امـا فـاجعــہ ی زنـدگـی تــو
آטּ هـنگـام آغـاز مـی شـود کــہ آدمـی مـی رود امــا نـمـی میـرد!
مــی مـــانــد
و نبـودنـش در بـودטּ تـو
چنـاטּ تــہ نـشیـن مـی شـود
کــہ تـــو مـی میـری!!
وقتی بر قلب تازیانه می خورد
باید همه ی خاطرات را
از زیر بالش آرزوها برداشت
به دست باد سپرد
و
” رفت “
بی هیچ حرفی
و
بی هیچ نگاهی
به
رد پایی
خودت را گول نزن نازنین
خاطرات را
اگر قرار بود فراموش کنی که خاطره نمی گفتن
خاطرات فراموش نمی شوند
فقط هر روز به شکل جدید خودشان را نشان می دهند
و گوشه ی دلت می نشینند
و گاهی از گوشه ی چشمت می چکنند
خاطره ها تمام نمی شوند
رنگ نمی بازند
خاطره ها در تن آدمی رسوب می کنند
و با خونش یکی می شوند
خاطره ها تمام نمی شوند…
گرگ هم که باشی
عاشق بره ای خواهی شد
که تو را به علف خوردن وامیدارد
و رسالت عشق این است
شدنِ انچه نیستی …
گاهی اوقات فکر کردن به
بعضی ها یک لبخند
یواشکی
گوشه ای لبت می نشانند
چقدر ارامش می دهد
این لبخندهای
یواشکی
وقت رفتن فقط رفتی
بدون هیچ نگاهی
بدون هیچ التماسی
که بیشتر بمانیم
اما من ….
سر همان قرار همیشگی
منتظرت ماندم
تا بار دیگر از دور
نظاره کنم
گامهای مردانه ات را
استاتوس عاشقانه
تــــو برای آرام گـرفتنهــــام
شبیه یک حلقه لیـمو امانی
کنــــــار لیـوان گل گاوزبانـی
ترشی و دلنشین؛
صدای فلوت می آید
باد از روی لبهای تو گذشته است
نـه ســر دارنــد و نــه ، تــه …!
بـی هــوا مـی آیــند تــا خــفه ات کـنند !
مـی رسند گـاهـی ، وســط ِ یـک فکــر …
گـاهـی ، وسـط ِ یـک خــیابــان !
ســردت مـی کــنند …
داغــــت مـی کــنند …
رگ ِ خــوابـت را بـلدنــد !
زمـینَت مـی زنــند !
خــاطــراتـــــ …
تمــام نمـی شـونــد …
تمـــامـَت مـی کـــنند !!!
دیگر
بانوی
هیچ قصه ای نخواهم شد
که این بانو
خود قصه ها دارد
این روزها زیادی ساکتم…
حرفهایم نمیدانم چرا بجای گلو
از چشمهایم بیرون می آیند…