داستان قوم لوط از این قرار بود که چون مردان همگى براى کار بیرون مى آمدند زنان را تنها مى گذاشتند و آن هنگام که مردان به خانه هایشان باز مى گشتند ابلیس به سراغ ساخته هاى آنان مى رفت و آنچه را که درست کرده بودند خراب و نابود مى کرد.
پس قوم به یکدیگر گفتند: بیایید کمین کنیم تا کسى را که ساخته هاى ما را خراب مى کند بشناسیم، پس در کمین نشستند و ناگاه پسر بچه اى را دیدند که در زیبایى بى نظیر بود و از او پرسیدند: آیا تو ساخته هاى ما را خراب مى کنى؟
او گفت: آرى، چندین بار این کار را کرده ام.
در کشتن او هم رأى شدند و او را نزد مردى گذاردند. چون شب فرا رسید آن پسر فریاد کشید. مرد از او پرسید: تو را چه شده است؟ گفت: پدرم مرا هر شب روى شکمش مى خواباند. آن مرد گفت: بیا روى شکم من بخواب، پس ابلیس پیوسته او را مالید تا به او آموخت که چگونه این کار زشت را انجام دهد، نخست ابلیس این کار را با او کرد و بار دوم آن مرد با ابلیس چنین کرد، سپس ابلیس گریخت و نهان شد.
چون صبح شد آن مرد قوم را از کرده ی آن پسر آگاه ساخت و آنان از چیزى که با آن آشنایى نداشتند خوششان آمد و بر این کار زشت دست یازیدند تا آنجا که مردان به همدیگر اکتفا نمودند، پس آنگاه در کمین نشستند و با رهگذران نیز این کار را کردند تا اینکه دیگر کسى از شهر آنان عبور نمى کرد، پس زنانشان را وا رهاندند و به پسر بچه ها روى آوردند.
چون ابلیس لعنت شده دید که کارش در میان مردان پا بر جا شده خویش را به شکل زنى در آورد و به سراغ زنان رفت و به آنان گفت: مردان شما با یک دیگر همجنس بازى مى کنند؟
آنان گفتند: آرى، ما خود دیده ایم و حضرت لوط علیه السلام نیز آنان را اندرز مى دهد و نصیحت مى کند. ابلیس به زنان نیز همجنس بازى را آموخت و زنان نیز به همدیگر اکتفا کردند و به همجنس بازى با خویش پرداختند، پس چون حجت بر آنان تمام شد خداى گرامى و بزرگ جبرائیل و میکائیل و اسرافیل را به صورت جوانانى قبا بر تن به سوى آن قوم فرستاد و آنان بر لوط علیه السلام که مشغول کشاورزى بود گذر کردند.
لوط علیه السلام آنان را گفت: من هرگز کسى را به زیبایى شما ندیدهام به کجا مى روید؟ آنان گفتند: سرورمان ما را به سوى بزرگ این شهر فرستاده است.
لوط علیه السلام گفت: آیا سرور شما به شما نگفته که اهل این شهر چه مى کنند؟ اى فرزندان! به خدا سوگند که اینان مردان را مى گیرند و آن قدر با آنان همجنس بازى مى کنند تا اینکه خون جارى مى شود.
آنان گفتند: سرور ما دستور داده تا از میانه شهر بگذریم.
لوط علیه السلام گفت: پس من از شما درخواستى دارم. گفتند: آن چیست؟ گفت: صبر کنید تا هوا تاریک شود، پس آنان نشستند و لوط علیه السلام دخترش را فرستاد و او را گفت که براى آنان کمى نان و مقدارى آب در کوزه بیاورد و جامه اى بیاورد که آنان را از سرما بپوشاند. چون آن دختر به سوى خانه راهى شد باران گرفت و دره پر از آب شد و راه گرفته شد.
لوط علیه السلام گفت: هم اکنون آب، پسر بچه ها را با خود خواهد برد، پس آنان را گفت: برخیزید تا از اینجا برویم. لوط علیه السلام از کنار دیوار مى رفت و آنان از میانه راه. آنان را گفت: اى فرزندان! بیایید از اینجا برویم.
آنان گفتند: سرور ما دستور داده که از میانه راه برویم و لوط علیه السلام تاریکى شب را غنیمت مى شمرد. ابلیس لعنت شده کودکى را از دامن مادرش در ربود و به چاه افکند، پس همه اهل شهر به در خانه لوط علیه السلام گرد هم آمدند و داد و فریاد کردند و چون آن پسر بچه ها را در خانه لوط علیه السلام دیدند گفتند: اى لوط! آیا تو نیز در این کار به ما پیوستى؟! لوط علیه السلام گفت: اینان مهمانان من هستند، مرا بدنام مسازید. [حجر (15)، آیه 68]
مردم گفتند: اینان سه نفرند، یک نفر را برگیر و دو نفر دیگر را به ما بده. لوط علیه السلام فرشتگان را به اتاق برد و آنگاه گفت: اى کاش خانواده اى داشتم که شما را از من دور مى ساختند!
مردم هجوم آوردند و در خانه لوط علیه السلام را شکستند و او را به کنارى زدند. جبرئیل علیه السلام گفت: همانا ما فرستادگان پروردگارت هستیم. آنان هرگز دستشان به تو نخواهد رسید، پس مشتى شن برگرفت و به صورتهاى مردمان پاشید و گفت: زشت باد صورت هایتان! و اهل شهر همگى کور شدند.
لوط علیه السلام فرشتگان را گفت: اى فرستادگان پروردگارم! پروردگارم چه فرمانى درباره اینان به شما داده است؟
گفتند: ما را فرمان داده که اینان را هنگام سحر به عذاب افکنیم.
لوط علیه السلام گفت: من از شما درخواستى دارم. گفتند: درخواست تو چیست؟ گفت: همین الان اینان را عذاب کنید. گفتند: اى لوط! هنگام عذابشان سحر است، آیا سحر نزدیک نیست؟ [هود (11)، آیه 81] ولى تو از اینجا کوچ کن و دخترانت را نیز همراه خویش ببر و زنت را واگذار.
گردآوری : گروه اینترنتی فراناز